صداهای ذهن یک پرخور بی اختیار
همیشه در مورد اسم نشریه “آوای بهبودی” فکر میکردم. نشریه جذابی که هر صبح، روز من با آن شروع میشد. معمولا قبل از اینکه چشمم باز شود، ذهنم شروع به حرف زدن میکرد صداهای وحشتناکی که جز افکار منفی نداشت و اول و آخر تمام این موضوعات به یک چیز ختم میشد “پرخوری“.
اما صدایی که در پشت جملات روزانه این نشریه بود صدای بیماری را ضعیف و ضعیفتر میکرد. وقتی به قدم دوم رسیدیم.
راهنمایم سوال جالبی مطرح کرد:
درهنگام وسوسه پرخوری ذهن ما چه فرآیندی را طی میکند؟
خوب که فکر کردم دیدیم:
- یک احساس منفی کل وجودم را میگیرد.
- صدایی در ذهنم شروع به حرف زدن میکند.
- نقشه کشی میکنم.
- در یک جنگ بین بهبودی و بیماری میمانم.
- توجیه میکنم
- پرخوری میکنم
خوب که فکر میکنم تغییر احساس در من غیر ارادی است. اما اگر میتوانستم صدای بیماری را بشناسم شاید نجات پیدا میکردم. در برنامه یاد گرفتم که از ابزار نوشتن استفاده کنم و بدانم چه اتفاقی برای من میافتد. چند وقتی درگیر این صداها بودم و مینوشتم.
روز اول وقتی وارد پارکینگ خانه شدم، دیدیم همسایه یک میز و صندلی شکسته را یک سالی است که در گوشه پارکینگ گذاشته و از فضای عمومی به عنوان انباری شخصی استفاده میکند.کنترلگری حس بدی در من ایجاد کرد و صدای سرزنشگر شروع به صحبت کرد.
“چرا تو شهامت اعتراض نداری، باید هر وقت دیدیش این حرفها رو بزنی.“
نگاه کردم هنوز به خانه وارد نشده بودم که متوجه شدم یک ماده شیرین میتواند حس مرا عوض کند. چند روز بعد در محل کارم همکاران قرار خوردن کله پاچه را میگذاشتند. لحظهای فکر کردم، پرهیز باعث شده با آنها نباشم احساس قربانی شدن به من دست داد.
صدای مهربان ذهن من شروع به صحبت کرد:
“تو مگر چه تفریحی در زندگی داری کلی کار میکنی خودت رو از خوردن محروم کردی!“
یک ساعت بعد دیدم که میانوعدهام را دو برابر معمول خوردم. دو هفته بعد در یک روز تعطیل با دیدن یک عکس یاد یک رابطه قدیمی افتادم و با وجود توصیه راهنمایم وسوسه تلفن زدن داشتم. صدای تحلیلگر شروع به حرف کرد:
“یک تماس کوچک در حد یک احوال پرسی است خیلیها در این مواقع یک پایان خوب دارند و بعد ارتباط عادی دارند.“
من به آن وسوسه عمل نکردم اما بدون اینکه متوجه باشم شش پرتقال را خورده بودم. امروز من صدای بیماری و لحن سرزنشگر، مهربان و تحلیلگر را می شناسم و جالب است اگر من طالب بهبودی باشم همیشه صدای دلنشین بهبودی را انتخاب میکنم.
ناشناس از ایران
سلام
افرین چقدر قشتگ بود
دریچه های ذهنی منو کمی باز کرد