اولین روز من در OA

اولین روز من در OA

من کارولینا هستم، یک پرخور شکرگزار.

روز چهارشنبه‌ای گرم و آفتابی در دسامبر ۲۰۱۷ بود؛ همان روزی که بعدها فهمیدم نقطه عطف زندگی‌ام است. باد گرم از سمت خیابان می‌وزید و بوی نان تورتیا و قهوهٔ تازه از پنجره مغازه‌ها بیرون می‌زد. سال‌ها فقط شنیده بودم گروه‌هایی در مکزیک وجود دارند که درباره اعتیاد صحبت می‌کنند و پاکی‌شان را اعلام می‌کنند.

بعدها فهمیده بودم برای پرخوری هم انجمنی هست، اما هرجا دنبالش می‌گشتم، مثل این بود که وسط خیابان‌های قدیمی مکزیکوسیتی دنبال یک کوچهٔ مخفی بگردم—هیچ نشانی پیدا نمی‌شد. تا اینکه یک روز، در دل ناامیدی، پشت میز کوچکم نشسته بودم، پنجره باز بود و صدای دست‌فروش‌ها از پایین کوچه می‌آمد.

در اینترنت کلمات «پرخوری» و «چاقی» را جست‌وجو کردم. چند نتیجه ظاهر شد. به محض اینکه چشمم به یک شماره افتاد، تماس گرفتم. یکی از اعضای انجمن با آن لحن آرام و مهربان مکزیکی جواب داد—لحن کسی که عجله ندارد و حرفت را تا آخر گوش می‌دهد. مرا راهنمایی کرد و همان روز برای اولین‌بار وارد جلسه شدم. وقتی رسیدم، خورشید عصرگاهی روی دیوارهای رنگی ساختمان می‌تابید—دیوارهایی به رنگ آبی و زرد روشن، همان رنگ‌هایی که در محله‌های سنتی مکزیک زیاد می‌بینی.

تصورم این بود که قرار است وزن‌کشی کنند، رژیم بدهند یا برنامه ورزشی ارائه دهند. اما از همان لحظهٔ اول فهمیدم اشتباه کرده‌ام. کسی درباره رژیم حرف نزد. درباره آرامش، پذیرش و رها کردن صحبت کردند.

دعای آرامش را خواندند: «Señor, concédeme serenidad…» و من انگار در میان صدای زنگ‌های کوچک کلیساهای قدیمی، وسط یک غروب مکزیکی پر از سکوت، ایستاده بودم. کلمات درست در استخوان‌هایم نشست. بعد دعای قدم سوم را خواندند. با ذهنی پر از گره و مشکلاتی شبیه کوچه‌های پیچ‌درپیچ محله‌های قدیمی، فقط نگاه می‌کردم و گوش می‌دادم. هنوز هم باورم نمی‌شود، اما حقیقت این است که یک روز قبل از ورود به جلسه، هنوز به مصرف کوکائین فکر می‌کردم. نه جرئت داشتم، نه راهش را می‌دانستم.

اما فکرش در ذهنم می‌چرخید. وقتی مشارکت‌ها را شنیدم، فهمیدم این آدم‌ها چیزی دارند که من دنبالش بودم اما اسمش را نمی‌دانستم. همان‌جا در دلم گفتم: «من هم آنچه را که آن‌ها دارند می‌خواهم.» بعد از آن روز، جلسات بخشی از زندگی‌ام شد. گاهی از راه‌های باریک و سنگ‌فرش‌شده محله‌مان رد می‌شدم و با بوی تاکو، بوی قهوهٔ داغ و صدای موسیقی‌های محلی، خودم را به جلسه می‌رساندم.

بعد که همه‌گیری کووید آمد، جلسات آنلاین ادامه یافتند. راهنما گرفتم و قدم‌ها را کار کردم. در پرهیز همیشه ثابت‌قدم نبودم؛ وزن کم می‌کردم و دوباره برمی‌گشت. اما درونم کم‌کم آرام شد، انگار نور خورشید مکزیک، آرامش را روی صورتم می‌تاباند. آرام زیستن، قدردانی و در لحظه بودن… این‌ها را حتی بدون پرهیز سخت تجربه کردم.

در دوران کووید وارد «OA-HOW» شدم. چهار سال در آن بودم و دو سالش را بدون لغزش گذراندم. ۴۵ کیلو کم کردم و به اندامی رسیدم که حتی روز عروسی‌ام نداشتم—عروسی‌ای در یک تالار محلی، با موسیقی سنتی و لباسی که خیاط محله دوخته بود. همان خیاط گفته بود چند کیلو کم کنم تا لباس بهتر بنشیند، اما من حتی برای یک شب حاضر نبودم خودم را محدود کنم. حالا وقتی یادم می‌آید، می‌بینم چقدر نسبت به بدنم بی‌تفاوت بودم. حدود دو سال پیش از «OA-HOW» بیرون آمدم.

همان موقع سه ماه سه سفید کار کردم و راحت وزن کم کردم، اما بعد دیگر حتی یک روز هم نتوانستم ادامه بدهم. برگشتم به باور «همه‌چیز بخور کم‌بخور»، اما در مکزیک… با این همه نان، برنج، غذاهای خیابانی و طعم‌های وسوسه‌کننده، این روش جواب نمی‌داد. چند روز است دوباره شروع کرده‌ام: قطع آرد و شکر، برنج خیلی کم. ساده و آرام، مثل یک قدم با حوصله در یک ظهر آفتابی. انجمن OA برای من فقط درباره غذا نبود. زندگی‌ام را عوض کرد. با تغییر من، خانه‌ام—که همیشه پر از رنگ و صدا بود—صمیمی‌تر و آرام‌تر شد. دخترانم امروز به من می‌گویند: «مامان، بهت افتخار می‌کنیم.» دوست پسر دخترم وقتی به خانه‌مان می‌آید،

کنار ما می‌نشیند، درد دل می‌کند، می‌خندد و گاهی می‌گوید: «Tía، ما بهت افتخار می‌کنیم.» برای کسی مثل من که سال‌ها عزت‌نفس نداشت، این‌ها ثروت است. بسیاری از اشتباهات زندگی‌ام از کمبود عزت‌نفس بود—حتی ازدواجم. امروز با آگاهی بیشتری زندگی می‌کنم، اما می‌دانم انتخابم از جای سالمی نبود.

وقتی تازه وارد OA شده بودم، آن‌قدر هیجان داشتم که می‌خواستم همسرم را هم بیاورم. راهنما می‌گفت زور نزن، اما من آن‌قدر اصرار کردم که او از انجمن متنفر شد. اما دخترم؟ بدون اینکه حتی یک‌بار اسم OA را بیاورم، بعد از ازدواج خودش گفت: «من می‌خوام باهات بیام جلسه.» آمد، راهنما گرفت و در مسیر خودش است.

این تجربه برایم درس بزرگی شد: زور نزن، رها کن قبل از OA مذهبی بودم—به کلیسا می‌رفتم، اما رابطه‌ای با خدا نداشتم. تصویرم از خدا خدای سختگیر و بی‌حوصله بود؛ شبیه دیوارهای سرد یک کلیسای قدیمی. اما امروز رابطه‌ام با خدا کاملاً تغییر کرده.

حالا خدایی دارم که نزدیک است، مثل نور آفتاب مکزیکی که بی‌هیچ توقعی بر همه‌چیز می‌تابد. اگر OA نبود… اگر این رابطه تازه نبود… نمی‌دانم چه بلایی سر خودم و خانواده‌ام می‌آوردم. گاهی فکر می‌کنم از روزی که وارد OA شدم، فقط من نبودم که نجات پیدا کردم؛ انگار جهان هم یک نفس راحت کشید.

کارولینا از مکزیک

نوشته‌های مشابه

  • رهایی از غذا، آزادی روح

    من، ژانین، در فرانسه زندگی‌می کنم، سال‌هاست که با حس گم گشتگی در مقابل غذا و وزن مبارزه می‌کنم.  وقتی برای نخستین‌بار در شانزده سال…

  • قدم زدن در میان احساسات

     زمانی که تمام امیدم به درک خوشبختی یا داشتن هدف را از دست داده بودم به OA  پیوستم. من بیست و پنج سال قبل در…

  • یک دنیا توقع و  انتظار

    من، مریم، زنی پنجاه‌ساله‌ام، ساکن قاهره هستم. سال‌ها در سکوت، با پرخوری مزمن دست‌وپنجه نرم کرده‌ام؛ عادت ناپسندی که در پس آن، زخم‌هایی عمیق از…

  • کمال گرایی، یک ویار جدید

    مدتی بود که دیگر به سراغ غذا نمی‌رفتم. نه از سر گرسنگی، نه برای فرار. حتی وقتی روزهای سختی را می‌گذراندم، توانسته بودم به ابزارهایی…

  • یک تغییر عمیق

    به اعضای OA  می‌گویند تغییر خوب است و مانند دارو، اغلب برای حل مشکلات تجویز می‌شود. نمی‌توانم بگویم چند بار این درمان را امتحان کرده‌ام،…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *