سندروم عادی شدن
من آنیتا هستم یک پرخور بیاختیار یک ایرانی هندی از جنوب هند، از شهری کوچک بین چنای و پاندیشری. زندگیام همیشه میان رنگها، عطر ادویهها و شلوغی بازارها گذشته است، اما درونم همیشه خلوتی سنگین وجود داشت؛ خلوتی که فقط با غذا پر میشد.
وقتی برای اولین بار وارد OA شدم، از طریق جلسات آنلاین بود. در اتاق کوچک خانهام، با پنکه سقفی که همیشه صدا میداد، روبهروی لپتاپ مینشستم و به صدای کسانی گوش میدادم که انگار سالها آنها را میشناختم.
قدمها را میخواندم، تراز مینوشتم، با راهنمایم کار میکردم.
زندگیام داشت جان میگرفت.
اما آرامآرام اتفاقی افتاد که اولش حتی متوجهش نشدم.
جلسات را کمتر باز میکردم.
ترازها کوتاهتر میشد.
تماسگرفتن سختتر.
دعا و مراقبه تبدیل شد به «بعداً انجامش میدم».
تا روزی که در یکی از جلسات، یک زن هم زبان من که همیشه با لبخند ملایم صحبت میکرد، تجربهای تعریف کرد که انگار داشتم داستان زندگی خودم را میشنیدم.
او گفت:
«من سالها فکر میکردم برنامه را فهمیدهام.
جلسهها را از روی عادت باز میکردم، نه از سر نیاز.
قدمها برایم تبدیل شده بود به چیزی آشنا— زیادی آشنا.
و اینجا بود که بیماریام، خیلی آرام، خیلی نرم، از لابهلای همان آشناییها برگشت.
این را در OA سندروم عادیشدن میگویند.
یعنی برنامه آنقدر وارد زندگیات میشود که دیگر برایت تازه و ضروری نیست، بلکه تبدیل میشود به بخشی از دکور روزمره.
و آنوقت خطر شروع میشود…
چون بیماری ما همیشه تازه است. هر روز صبح از نو بیدار میشود، اما ما فکر میکنیم خوبیم چون چند سال قدم کار کردهایم.»
او ادامه داد:
«من فهمیدم که غرور همیشه با صدای بلند نمیآید.
گاهی با یک جمله ساده شروع میشود:
من بلدم.
یا
من دیگه لازم نیست هر جلسه باشم.
یا
من خودم میفهمم چه وقت روی مرزم هستم.
و همینها مرا عقب برد.
وقتی برنامه عادی شود، خطرناک میشود.
و تنها چیزی که مرا برگرداند، قدم دهم بود. اینکه هر شب حقیقت را روی کاغذ بیاورم: کجا خودم را گول زدهام، کجا ساده گرفتهام، کجا غرورم زیرکانه برگشته.»
وقتی اینها را گفت، انگار چیزی در قلبم لرزید.
احساس کردم کسی دقیقا دارد پردهای را کنار میزند که مدتها جلوی چشمان من بوده.
بعد از جلسه، نتوانستم بیتفاوت بمانم.
چای ماسالا درست کردم و نشستم به نوشتن تراز.
هر جملهای که مینوشتم، گویی چیزی درونم برملا میشد:
«اینجا فکر کردم لازم نیست جلسه بروم.»
«اینجا پیام راهنمایم را جواب ندادم چون فکر کردم مهم نیست.»
«اینجا حالم خوب بود و فکر کردم برنامه برای روزهای بد است.»
«اینجا دعا نکردم چون گفتم خدا خودش میفهمد.»
آن شب فهمیدم من هم دقیقاً دچار همان سندروم شدهام:
عادیشدنِ برنامه.
عادیشدنِ خدا.
عادیشدنِ نیازم به بهبودی.
غرورم در قالب «من حالم خوبه» برگشته بود.
و سادهگرفتن دوباره مثل موریانه کارش را شروع کرده بود.
صبح روز بعد، به یکی از جلسات بینالمللی رفتم.آن زن هم آنجا بود.
در پیام خصوصی برایم نوشت:
«عزیزم، بیماری ما مثل آب راکد است. وقتی میایستیم، میگندد. قدم دهم جریان را دوباره راه میاندازد.»
این جمله تا امروز با من مانده.
از آن روز به بعد، تراز قدم دهم برایم تبدیل شد به راهی برای جلوگیری از همان عادیشدن.
هر شب مینویسم:
کجا غرور برگشت؟
کجا برنامه را دستکم گرفتم؟
کجا فکر کردم «میدانم»؟
کجا خدا را از اتاق بیرون گذاشتم؟
و هر بار که صدای آن زن را در ذهنم میشنوم که میگوید «بیماری هر روز تازه است»، میدانم که چرا باید من هم هر روز تازه بمانم.
آنیتا از هند
