بیماری
|

ما بازماندگان یک بیماری مهلک و فلج‌کننده هستیم

هانا هستم، یک بی‌اختیارخور. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی این جمله را با صدای بلند بگویم، ولی حالا بخشی از حقیقت من است.

آن صبح، وقتی بیدار شدم، همه‌چیز فرق داشت. خواستم از تخت بلند شوم، اما پاهایم تکان نمی‌خوردند. انگار بدنم به زمین چسبیده بود. پلک‌هایم سنگین، زبانم کند، ذهنم تار. تنها چیزی که حس می‌کردم، وحشت خاموشی بود که در سینه‌ام می‌لرزید.

ساعتی بعد در بیمارستان، دکتر با نگاهی پر از احتیاط گفت:

«هانا، شما سکته‌ی مغزی کرده‌اید. متأسفم… اما بارداری‌تون ادامه پیدا نکرده. جنین رو از دست دادید.»

نفهمیدم کدام کلمه بیشتر شکستم ــ «سکته» یا «از دست دادن». چیزی در من خاموش شد. یک خالی بزرگ، یک سکوتِ سنگین.

مدت‌ها هیچ‌کس چیزی از من نمی‌خواست. نه حرکتی، نه تصمیمی. تنها باید دراز می‌کشیدم و می‌فهمیدم چه شده. آزمایش‌ها، داروها، جلسات فیزیوتراپی… و بالاخره یک پرستار، زنی میانسال با صدایی آرام، یک روز پرسید:

«هانا، تا حالا چیزی درباره‌ی OA شنیدی؟»

سرم را تکان دادم. نه، نشنیده بودم.

لبخند زد: «پرخوران گمنام . یه برنامه‌ی دوازده‌قدمی برای ماهایی که نمی‌تونیم با غذا کنار بیایم.»

«غذا؟» لبم را کج کردم. «یعنی سکته‌ام به‌خاطر خوردن بود؟»

سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

«بدن وقتی بار زیادی تحمل می‌کنه، یه جا می‌بره. گاهی صداش سکته‌ست، گاهی دیابت، گاهی چیزای بدتر…»

با تردید قبول کردم توی یکی از جلسات آنلاین شرکت کنم. اولش فقط نگاه می‌کردم. آدم‌هایی با چهره‌های خسته، ولی با نوری عجیب در چشم‌ها. بعد یکی از آن‌ها گفت:

«ما بازماندگان یک بیماری مهلک و فلج‌کننده هستیم.»

برای لحظه‌ای نفسم بند آمد.

آن‌ها من بودند. من آن‌ها بودم.

قبل از سکته، سال‌ها بود که در تاریکی زندگی می‌کردم. بعد از خیانت همسرم، چیزی درونم شکست. نه فقط اعتمادم، بلکه احساسم به خودم، به زندگی، به آینده. شب‌ها با اشک می‌خوابیدم و روزها با ماسکِ قوی بودن می‌چرخیدم. غذا تنها چیزی بود که برای لحظاتی درد را خاموش می‌کرد. لقمه‌ها مثل قرص بی‌حسی بودند، ولی درد همیشه برمی‌گشت ــ سنگین‌تر، عمیق‌تر. معنای زندگی را گم کرده بودم، و فقط می‌خوردم، تا فراموش کنم که دیگر نمی‌دانم چرا باید زنده بمانم.

از همان جلسه ، چیزی درونم تغییر کرد. دیگر غذا تنها راه تسکینم نبود. دیگر رنج را در سکوت نمی‌بلعیدم. شروع کردم به گفتن، نوشتن، بخشیدن، رها کردن.

هنوز بعضی روزها سخت‌اند. بدنم هنوز گاهی ضعیف است، خاطره‌ی فرزند نداشته‌ام هنوز در خواب می‌آید. ولی حالا می‌دانم: من بازمانده‌ام. و این یعنی هنوز امید هست.

ترجمه از نشریه راه زندگی

هانا _ برلین

https://t.me/+YXFwUO6jIGg3NDdk

پرخوران گمنام

وبسایت oa.org

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *