|

فرار از خودم با غذا

نام من دیوید، یک پرخور و گروهبان دوم ارتش ایالات متحده هستم. سال ۲۰۰۵ بود و زمزمه‌های اعزام نیروهای جدید به عراق، در پادگان‌ها پیچیده بود. هر روز فهرست‌های جدید، جلسات توجیهی و آموزش‌های فشرده‌تر، خبر از نزدیک شدن مأموریتی می‌دادند که از آن واهمه داشتم. اگرچه به‌ظاهر نظامی‌ای با انضباط و وظیفه‌شناس بودم، اما در درون، هراس شدیدی از جنگ، خون‌ریزی و از دست دادن داشتم.من به ارتش پیوستم چون فکر می‌کردم تنها راه نجات از زندگی آشفته‌ام است؛ خانواده‌ام از هم پاشیده بود، شغل ثابتی نداشتم و احساس بی‌ارزشی عمیقی درونم بود. تصور می‌کردم یونیفرم و انضباط نظامی می‌تواند خلأ درونی‌ام را پر کند. اما بعدها، در قدم دوم برنامه OA، متوجه شدم که این هم یکی دیگر از انتخاب‌های اشتباه من بود؛ تصمیمی که از ترس، سردرگمی و نیاز به کنترل ناشی شده بود، نه از آگاهی و سلامت.ایده‌ی افزایش وزن به‌عنوان راه فرار، زمانی به ذهنم رسید که یکی از هم‌خدمتی‌هایم شوخی‌وار گفت: «کاش می‌شد فقط چند کیلو اضافه‌وزن بیاریم و از این مأموریت لعنتی معاف بشیم.» ابتدا خندیدم، اما شب‌ها وقتی اخبار انفجارهای انتحاری در بغداد و شیوع تب ابولا در مناطق جنگ‌زده عراق را می‌شنیدم، این فکر کم‌کم برایم جدی شد. ترس از مرگ، از سوختن در انفجار، از بیمارستان‌های صحرایی بدون امکانات، همه و همه باعث شد که این «راه‌حل غیرمنطقی» در ذهنم تبدیل به تنها گزینه‌ی ممکن شود؛ و من، آگاهانه شروع به خوردن کردم، بیشتر از همیشه، بدون توقف.«اگر وزنم از حد مجاز بگذرد، ممکن است معاف شوم.»از آن روز، رژیم غذایی‌ام تغییر کرد. اما نه به‌سوی سلامت، بلکه به‌سوی افراط. هر شب با بسته‌های پیتزا، بستنی، چیپس و نوشابه به رختخواب می‌رفتم. در ظاهر، این کار ساده و بی‌دردسر بود؛ اما غافل از آن‌که من با دستان خود، در حال ساختن زندانی برای خویش بودم.برای آن‌که کسی متوجه افزایش تدریجی وزنم نشود، سایز لباس‌هایم را یک شماره بزرگ‌تر سفارش دادم و همیشه آن‌ها را شل و آزاد می‌پوشیدم. طوری وانمود می‌کردم که این انتخاب صرفاً به‌خاطر راحتی است. در واقع، ماه‌ها بود که با دقت و حساب‌شده وزن اضافه می‌کردم، به این امید که درست در روز آخر اعزام، بتوانم با عددی که روی ترازو ظاهر می‌شود، فرماندهی را قانع کنم که برای عملیات مناسب نیستم. این نقشه‌ای بود که با وسواس طراحی کرده بودم، اما نمی‌دانستم چه بهایی باید بابتش بپردازم.در مدت چند ماه، وزنم به شکل قابل توجهی افزایش یافت و در نهایت از لیست اعزام حذف شدم. اما چیزی که ابتدا تصمیمی هوشمندانه و موقتی به‌نظر می‌رسید، حالا به عادت و اعتیادی ناخواسته تبدیل شده بود. دیگر نمی‌توانستم غذا خوردن را کنترل کنم. حتی زمانی که سیر بودم، باز هم می‌خوردم. پرخوری برایم به یک پناهگاه روانی تبدیل شده بود؛ مکانی به‌ظاهر امن، اما در باطن، ویرانگر.افسردگی، انزوا، احساس گناه و بی‌ارزشی، کم‌کم جای خشم از جنگ را گرفتند. وزنم بالا و بالاتر می‌رفت و من هر روز بیشتر از خود واقعی‌ام دور می‌شدم.تا آن‌که روزی، در یکی از جلسات مشاوره‌ای که با اکراه شرکت کرده بودم، بروشوری از برنامه‌ای به نام “انجمن پرخوران” به من داده شد. در ابتدا با تردید به آن نگاه کردم. اما چیزی در شعارشان توجهم را جلب کرد:”ما راه‌حلی معنوی برای مشکلی جسمی، احساسی و ذهنی داریم.”با حضور در جلسات OA، آرام‌آرام با حقیقتی روبه‌رو شدم که سال‌ها از آن فرار کرده بودم:من نه‌تنها از جنگ، بلکه از خودم نیز می‌ترسیدم. راه‌حلی که انتخاب کرده بودم، نه‌تنها مسئله را حل نکرد، بلکه مشکلی عمیق‌تر در من ایجاد کرده بود.در OA یاد گرفتم که غذا وسیله‌ای برای کنترل احساساتم شده بود. یاد گرفتم که رهایی از این اعتیاد، نه با اراده صرف، بلکه با پذیرش، صداقت و تکیه بر قدرتی برتر ممکن است.حالا دیگر برای فرار غذا نمی‌خورم، بلکه برای زیستن انتخاب می‌کنم.امروز، نه‌تنها از جنگ فاصله گرفته‌ام، بلکه از جنگ با خود نیز دست کشیده‌ام.دیوید از فلوریدا

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *