کنترل و حمایت
|

مرز میان کنترل و حمایت در انجمن

 زیادی با شرم و سکوت همراه است. سال‌ها با خوردن عاطفی، پرخوری‌های بی‌هدف، و احساس شرمندگی بعد از هر وعده‌ی غذا درگیر بودم. اما چون اضافه‌وزن نداشتم، هیچ‌کس باور نمی‌کرد مشکلی هست. خودم هم انکار می‌کردم… تا وقتی که دیگر نتوانستم.

آشنایی من با OA کاملاً تصادفی بود. یک روز، که از شدت اضطراب و بی‌خوابی در اینترنت پرسه می‌زدم، به وب‌سایت OA برخوردم. چیزی در واژه‌ها تکانم داد: «ما نمی‌توانستیم دیگر با خوردن به‌ تنهایی کنار بیاییم.» اشک در چشمانم جمع شد. سال‌ها بود کسی این‌گونه درد مرا به زبان نیاورده بود.

مدتی گذشت تا جرئت کردم در یک جلسه‌ی آنلاین شرکت کنم، آن هم به زبان انگلیسی، چون جلسات فرانسوی‌ زبان بسیار محدود بودند. با ترس و اضطراب وارد فضای مجازی شدم، اما صدای گرم کسانی را شنیدم که گویی مرا از پیش می‌شناختند. آن‌جا بود که برای نخستین‌بار احساس کردم تنها نیستم.

آن جلسه‌ی اول، برایم نقطه‌ی عطفی بود. آدم‌هایی از نقاط مختلف دنیا، با زبان‌ها، چهره‌ها و داستان‌های متفاوت، اما با یک درد مشترک: ناتوانی در کنترل خوردن. با خودم گفتم: «اینجا شاید جای من است.»

با گذر زمان، در جلسات ماندگار شدم. مشارکت‌ها را شنیدم، گاهی حرف زدم، گاهی فقط گوش دادم و اشک ریختم. حس کردم که تنها نیستم. اما به‌مرور، پرسش‌هایی در ذهنم شکل گرفت. مهم‌ترین‌شان این بود: مرز میان کنترل و حمایت در انجمن کجاست؟

وقتی عضوی از انجمن پیشنهاد می‌دهد که فلان برنامه‌ی غذایی را دنبال کنم یا تعداد تماس‌هایم را بیشتر کنم، آیا واقعاً نگران من است یا دارد مرا کنترل می‌کند؟ وقتی گفته می‌شود: «این‌گونه انجام بده یا موفق نمی‌شوی»، آیا این راهنمایی دلسوزانه است یا شکلی از سلطه؟

چند ماه بعد، وقتی تازه قدم‌ها را آغاز کرده بودم، یکی از اعضای باسابقه‌ی جلسه به آرامی پیشنهاد داد که اگر نیاز به راهنما داشته باشم، در دسترس است. آن زمان، واژه‌ی «راهنما» برایم سنگین و ناشناخته بود. تصور نمی‌کردم کسی حاضر باشد بدون چشم‌داشت، صرفاً از سر عشق به بهبودی، همراه من شود. با تردید، اما با امید، پذیرفتم.

با گذر زمان، قدم‌ها را طی کردم و آرام‌آرام، سبک زندگی‌ام تغییر کرد. و زمانی رسید که راهنمایم تشخیص داد آمادگی دارم راهنمای دیگران باشم؛ تا جایی که خداوند اجازه دهد، تجربه‌ام را در اختیار بگذارم.

بعدها، چهار نفر دیگر در جلسات مختلف به من پیام دادند، با همان جمله‌ی ساده اما پرمعنا: «می‌توانی راهنمای من باشی؟»

و من، هر بار، با تواضع و مسئولیت قلبی، جواب دادم: «بله.»

چهار رهجو. چهار مسیر متفاوت. چهار انسان که من افتخار همراهی‌شان را داشتم.

چهار نفر، در زمان‌های مختلف، به من پیام دادند و خواستند راهنمای‌شان باشم. سه‌تای‌شان فرانسوی‌زبان بودند و یکی انگلیسی‌زبان. از آنجا که در فرانسه هنوز صحبت از OA رایج نیست، می‌دانستم این افراد با شجاعت زیادی تصمیم گرفته‌اند به دنبال بهبودی بروند. همین باعث می‌شد خودم را موظف بدانم که با عشق، دقت و تواضع در کنارشان باشم.

اما حالا هفته‌ها گذشته و هیچ‌کدام تماسی نگرفته‌اند. در ابتدای امر، سعی کردم با آن‌ها تماس بگیرم. پیام‌های محبت‌آمیز و کوتاهی نوشتم: «هر وقت آماده بودی، من اینجا هستم.» اما جوابی نگرفتم.

در خلوت خود، بارها از خودم پرسیدم: آیا شیوه‌ام مناسب نبود؟ آیا زیادی رسمی بودم؟ آیا از نظر فرهنگی آن‌ها را درک نکردم؟ یا شاید… شاید مشکل از من است؟ این فکرها مرا به جایی کشاند که احساس بی‌کفایتی کردم. این‌که شاید دیگران راهنمای بهتری می‌خواستند. شاید من برای این نقش ساخته نشده‌ام.

در سکوتِ آشپزخانه‌ام، وقتی تلفن برای روزها بی‌صدا مانده، سؤال‌هایی در ذهنم می‌چرخند:

آیا باید با آن‌ها تماس می‌گرفتم؟ یک پیام ساده، یک احوال‌پرسی؟

آیا این می‌توانست نوعی حمایت باشد؟

یا… کنترل؟

آیا خواسته‌ام از آن‌ها ریشه در محبت داشت، یا در ترسِ فراموش‌شدن؟

اگر زنگ می‌زدم، آیا داشتم نقش نجات‌دهنده را بازی می‌کردم؟

و اگر زنگ نزدم، آیا این بی‌تفاوتی بود؟

آیا سکوت من، مسئولانه بود یا ناشی از ترسِ طرد شدن؟

آیا راهنما بودن یعنی همیشه در دسترس بودن؟ یا یعنی توانِ رها کردن؟

نمی‌دانم. تنها چیزی که مطمئنم این است که در این خلوت، صدای درونی‌ام پر از تردید است…

و شاید… همین تردید، بخشی از سفر است.

اما در همین لحظه‌ها، دوباره به قدم‌ها برمی‌گردم. یادم می‌آید که من مسئول نتیجه نیستم؛ مسئول تعهد و حضور خودم هستم. اگر خداوند خواسته که این افراد سر راهم قرار بگیرند، حتماً دلیلی داشته. 

و اگر اکنون سکوت کرده‌اند، شاید چیزی در درون‌شان در حال رشد است که من از آن بی‌خبرم.

انجمن OA به من یاد داد که رهایی در پذیرش است. امروز می‌پذیرم که شاید هیچ‌گاه از آن چهار رهجو خبری نشود. اما من همچنان قلبم باز است. راهنما بودن برای من صرفاً دادن پاسخ نیست، بلکه نوعی تمرین ایمان است:

ایمان به این‌که هر چیزی، در زمان خودش، شکل خواهد گرفت.

ناشناس از پاریس

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *