پذیرش فرد درون آیینه
“من از صدای سرزنشگر آیینه، ترازو و لباسهای تنگ شده متنفر بودم.” این عجیبترین جملهای بود که از سخنران جلسه چهارشنبه بعد از ظهر شنیدم. واقعیت موضوع این بود که بعد از دیدن تصویرم در آیینه، عدد روی ترازو و تنگ شدن لباسها صدای بلندی در ذهن من منعکس میشد. مثل صدای ناظم مدرسه که در راهروی جلو دفتر میپیچید: “تو لیاقت نداری”. من به عنوان سنگین وزنی که روی سینه زمین راه میرفت همیشه از همه آیینهها فراری بودم. حتی از شیشههای رفلکس مغازه بدم میآمد. حمام خانه فقط یک آیینه کوچک برای ریش تراشیدن داشت. روی هیچ ترازویی نمیرفتم و هیچ وقت لباس را پرو نمیکردم تمام سفارش من، لباس و جین سایز بزرگ بود. هیچ وقت استخر نمیرفتم. در خانه هم هیچ آیینهای نداشتم.
وقتی به OA رسیدم و این تعریف را در وبسایت خواندم “پرخوران گمنام جمعیتی است که ارتباط ناسالم با غذا دارند و تصویر غلطی نسبت به جسم خود دارند” واقعا برایم خندهدار بود. من چه تصویر غلطی نسبت جسمم دارم؟ اگر آیینه را دوست ندارم به خاطر بدنم که لایههای چربی چین خورده و طبقه طبقه روی هم است.
اما این صحبت سخنران آگاهی جدیدی برایم روشن کرد و متوجه شدم من به آیینه نگاه نمیکردم چون انعکاس صدای سرزنشگر مادرم بود که می گفت “بیعرضه و بیلیاقت هستی”. صدای معلم ورزشم که میگفت: “جای التماس برای نمره وزنات را پایین بیاور.” تداعی صدای همسر سابقم بود که میگفت فقط مثل نهنگ غذا میخوری، مثل خوک رفتار میکنی، نه عشقی، نه محبتی چرا نمیمیری.” چون انعکاس صدای شریکم بود که من سرتو کلاه نگذاشتم تو یا به فکر خوردنی یا چرت میزنی تو شریک خوبی نیستی. صدای راننده تاکسی که میگفت: “ببخشید اگر دو نفر حساب میکنید برویم جایی نیست که کسی پیش شما بنشیند.”
صدای لباس فروشی که با خنده میگفت: “سایز شما رو نداریم باید بدوزید.” صدای اولین عشق دوران جوانی که وقتی میخواستم او را در آغوش بگیرم از از زیر بغل عرق کردهام چندشش شد و گفت: “واقعا تو مهربانی اما من میخواهم با کسی باشم که با هم صبح بدویم، کوه برویم ما فقط میتوانیم دوستان خوبی باشیم”
آیینه تمام اینها را که من با غذا به فراموشی سپرده بودم ناگهان جلوی چشمانم میآورد و با لبخند موذیانه میگفت “چرا با این همه تحقیر باز هم نتوانستی؟!” پشت تصویر در آیینه دنیایی از ناکافی بودن و بیلیاقتی تداعی میشد. اما OA چیزی میگفت که تا به حال گوشم به شنیدن ناآشنا بود:
“روش جدید زندگی ما با تمایل به ایجاد یک نگرش کلی جدید به کنترل وزن، تصوری که از جسممان داریم و خوردنمان شروع می شود.“
(دوازده قدم و دوازده سنت پرخوران گمنام ص ۱۸)
روش جدید زندگی ما، نگرش جدید، چه واژههای قشنگی بود برای منی که خود را محکوم به زندان چربی و غذا میدیدم کمکم متوجه شدم غذا فقط منبع انرژی است، نه هیچ چیز دیگر. این جسم هم امانتی بود که قرار بوده روح من که قسمتی از خداوند بود را حمل کند. من تا زمانی که نتوانم بند بند جسمم را دوست داشته باشم مثل سطل آشغال با او برخورد میکنم. برای اولین بار که میخواستم روبروی آیینه تمام قد بایستم و خود را ببینم چشمانم را بستم و مثل نابینای مادرزادی که با معجزهای بینا شده جلو آیینه ایستادم دعایی را که در مراقبه روی کاغذ الهام شده بود را خواندم.
“پروردگارا، این جسم تصویری از تجلی قدرت توست و روح تو را حمل میکند. چشمانم را به زیباییهای آن باز کن تا بند بند و سلول سلول آن را دوست داشته باشم. چشم دلم را به قسمتهایی که خود با پرخوری آسیب زدم با پذیرش نگهدار تا جاذبهای برای همدردانم باشد.”
و چشمانم را آرام آرام باز کرد نور به چشمانم وارد شده بود کمکم تاری کنار میرفت و تصویرم شفاف میشد در آیینه مرد چهل و چند سالهای میدیدم که شاید کمی چاق بود اما از تصویر ذهنی که داشتم زیباتر بود و دیگر از غم در چهرهاش خبری نبود. امروز با همه آیینههای دنیا آشتی کردم دیگر از آن مرد وزن سه رقمی خبری نیست و دیگر صدایی جز آوای مهربان بهبودی نمیشنوم.
حسین از ایران