این یک گرسنگی روحانی است که به یک گرسنگی جسمی پیوند خورده است
|

این یک گرسنگی روحانی است که به یک گرسنگی جسمی پیوند خورده است

دقیقا یادم می‌آید اولین باری که وارد انجمن پرخوران گمنام شدم، یک ورشکسته به معنای واقعی بودم. یک ورشکسته جسمی، که با وزن سنگین، سایز زیاد اندام از فرم خارج شده زندگی می‌کردم. یک ورشکسته روانی، که شبانه روز احساس خشم و نفرت داشتم. یک ورشکسته روحانی، پر از احساس ناکافی بودن و دوست نداشته شدن بودم.

علاوه بر سنگینی وزن، سنگینی احساسات دو چندان مرا از پا در می‎آورد‌ و من به سختی وزن روح و جسمم را تحمل می‎کردم. با تردیدهای فراوان وارد انجمن پرخوران گمنام شدم. روز قبل اولین جلسه به خاطر یک موضوع پیش پا افتاده، تحت تاثیر وسواس‌ها وخط کشی‌های عجیب غریب، حد مرزهای سخت گیرانه، کمال‌‌گرایی‌هایم، با همسر و پسرم مشاجره سختی داشتم. دوباره بعد از تنش پشیمان شدم، برای شام تصمیم گرفتم با پختن یک غذا برای آن ها دوباره آرامش از دست رفته محیط خانه و زندگی را بر گردانم.

غذا وجه مصالحه تمام جنگ‌های من با زندگی بود .چند لحظه‌ای هم آرامش برقرار شد اما باز با یک برخورد تکانشی سر میز شام به بهانه شوخی بی‎جای پسرم، دوباره محیط خانه را به میدان جنگ تبدیل کردم و اینبار همسرم که همیشه نقش آب روی آتش را داشت هم از پس لرزه‌های این بهم ریختن در امان نماند.

با قهر میز شام را ترک کردم و به اتاق خواب پناه بردم و مثل عادت کودکی‌ام، پتو را روی سرم کشیدم و از ته دل گریه کردم. چند لحظه بعد که آرام شدم با گوشی همراهم عکسی از خودم گرفتم، اگرچه بلافاصله پاکش کردم، اما خودم را برای لحظاتی دیدم؛ که چگونه زندگی‌ام را نابود می‌کنم. من هیچ وقت هیچ وقت، شهامت این موضوع را نداشتم که در لحظات خشم و عصبانیت خود را ببینم.

بعدها در قدم دوم متوجه شدم که ماهیت بیماری‌ام اینگونه است؛
وارد هیچ بازی نمی‌شوم، مگر اینکه مطمئن باشم برنده‌ام‌، همیشه سعی می‌کنم قهرمان زندگی دیگران و ورشکسته زندگی خودم باشم، زندگیم دو رنگ بیشتر ندارد یا سیاه یا سفید، حد وسط وجود ندارد، از کنار مسائل بزرگ زندگیم خیلی راحت عبور میکنم اما‌ به مسائل جزئی زندگیم مدت‌ها می‌پردازم. مثل همان‌ میز شامی که قرار بود آشتی ایجاد اما نکرد و بی‌قراری‌ها و بی‌تابی‌های مرا بیشتر کرد. من آن شب در خانه خودم یک بازنده، یک ورشکسته عاطفی، یک شکست خورده بودم که به اتاقم پناهنده شده بودم.

دنبال توجهی بی‌جهت بودم که پیدا نمی‌کردم.
وقتی که همسر و پسرم خوابیدند خودم را خلع سلاح، روبه روی در یخچال دیدیم و تا میتوانستم از توی قابلمه غذای سردخوردم. در همان جلسه اول که شرکت کردم مشارکت‌هایی که می‌شنیدم انگار همه آن شب تلخ مرا تجربه کردند و در قابلمه سرد شده، یخچال، کابینت‌ها دنبال غذا گشتند. همه آن‌ها درد مشترک مرا داشتند.

تنها یک سوال مطرح بود؛ ما چه مشکلی داشتیم؟ این صحنه از جلوی چشمم‌ نمی‌رفت! وقتی من داشتم از سر میز شام بلند می‌شدم، نگاه هاج و واج همسر و پسرم‌ را دیدم که ‌می‌گفتند باز چه کار کردیم که مامان بهم‌ریخت. چرا من هیچ وقت خودم نمیدانم با خودم چه کار میکردم. چهارچوب‌های من دایم تغییر می‌کرد و مرز رنجش از دیگران بیشتر و بیشتر می‌شد و مرز ارتباطم با دیگران تنگتر و تنگتر می‌شد. بی ثباتی کل زندگی مرا می‌گرفت. در خلال قدم‌ها فهمیدم که از غذا و احساسم اسلحه ساخته بودم که به جان اطرافیان و صد البته به جان خودم افتاده بود.

در یکی از جلسات عضوی جمله قشنگی گفت: “گمنام‌ترین خدمتگزار جلسه خداوند است” خیلی فکر کردم، دیدم که گمنام‌ترین کسی که در گذشته از من خسارت خورده خداوند بوده است. من همیشه در تمام بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایم خدا را سرزنش کردم.

می‌گفتم: “تو مرا نمیبینی. چه کسی گفته تو عادلی؟” و او با مهربانی همه اینا رو فقط می‌شنید، مثل راهنماها و اعضای قدیمی که چقدر این حالت خداگونه را دارند در برابر تمام بی‌قراری‌های من رهجو، صبورانه گوش می‌دهند ما رو به آرامش دعوت می‌کنند و وقتی که از این حالت عبور می‌کنیم، این بی‌قراری‌ها تسکین پیدا می‌کنند. می‌بینم‌ که چقدر زیاده‌روی کردم چقدر ناسپاسی کردم. اولین کسی که در قدم هشتم در سرتیتر جبران خسارت‌ها نوشتم، اسم خداوند بود. نمیدانم چه چیز در جلسه بود، چه اتفاقی افتاد، اما من آرام‌ آرام جلسات بعدی را دنبال کردم. شاید چیز خاص و فوق‌العاده‌ای وجود نداشت، اما من چیزهایی را در جلسات می‌شنیدم که درهیچ کدام‌ از رژیم‌های قبلی ‌پیدا نکرده بودم.

اینجا سفره رنگی‌ جلوی من پهن نبود ‌بعد از دعای آرامش دست مرا گرفتند مرا بغل کردند به من گفتند به بهترین جای دنیا آمدی، ما منتظرت بودیم. من هیچ‌وقت، حتی تا امروز علت بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایم را ‌متوجه نشدم. ولی می‌دانم اتفاق‌هایی در من می‌افتد که ناگهان دلم خالی می‌شود و با اینکه همه چیز سر جایش است، ترس و اضطراب تمام وجودم را می‌گیرد، قلبم می‌تپد‌ و باز فرد درون آینه که خودم باشم را ناکافی میبینم. خودم‌‌را مادری نالایق، همسری نالایق، راهنمایی نالایق، حتی به گذشته که نگاهم میکنم می‌بینم که در گذشته همین احساس را داشتم و خودم را گاهی دختر نالایق برای مادر و پدرم می‌دیدم، خودم را دوست نداشتم فکر میکردم ناکافی‌ام.

در جنبه روانی هم می‌بینم‌ که چگونه وسواس ذهنی در من فعال می‌شود، چطور خودم را زیر ذره‌بین می‌برم و خودخوری می‌کنم. رفتارهای چند سال گذشته، چند روز گذشته را محکوم میکنم و کارخانه تولید افکار منفی شروع به کار می‌کند، دوباره همان حس که اگر من این حرف را نمی‌زدم، اگر این جمله را نمی‌نوشتم، اگر نمی‌گفتم بهتر بود، پس حالا که این کار را کردم دیگر دوست داشتنی نیستم دوباره تمام وعده‌های خوب برنامه یادم می‌رود و خودم را سر یخچال می‌بینم.
و باز هم ‌چرخه تکرار

دراحساسات مختلف، غذاهای مختلف انتخاب می‌کنم، گیر میکنم. در قدم یک متوجه این موضوع شدم که پشت سر هر غذا، یک دنیا تصویر، یک دنیا صدا، یک دنیا خاطره است و احساسات مرا قانع میکند غذایی استفاده کنم که آرامم کند “غذای خاص در موقع بروز احساساتی خاص
فکر میکردم آمدم اینجا که یک رژیم تغذیه بگیرم و به وزن ایده‌آل برسم ولی متوجه شدم که نه؛ اینطور نیست، داستان من و غذا و وزن و سایز داستان پیچیده‌ای‌ست که اینجا (OA) بهترین جایی‌ست که میتوانم حضور خداوند، آرامش روحی‌ام را پیدا کنم.

من در طوفان‌های فکری که برایم ایجاد می‌شد. دنبال بهترین احساس بودم. در کتاب به خوبی نوشته شده است، که آیا وقتی به وزن ایده‌آل می‌رسم احساس خوشبختی می‌کنم؟ نه من بارها به وزن و سایز دلخواه رسیده بودم اما چرا بی‌تابی و بی‌قراری دست از سر من بر نمی‌داشت چون این موضوع گرسنگی روحانی بود که با یک گرسنگی جسمی پیوند خورده بود. همیشه گرسنگی جسمی بهانه برای گرسنگی روحانی می‌شد و فریبکارانه می‌گفت؛ مسائل و مشکلات را حل می‌کند.

من با قواعدی که خدا برای نظم زندگی‌ طراحی کرده زندگی نمی‌کردم و نظم هستی را به هم زده بودم. اولین بی‌نظمی‌ من وزن، سایز و تصویر نامناسبی بود که به من امانت داده شده بود. من نمیتونستم آدم روحانی باشم خیلی زیرک بودم، خودم را  انسان روحانی جا می‌زدم.
باید کم‌کم از مسائلی که پس‌ زده بودم به روال عادی برمی‌گشتم. 

کم‌کم وعده‌های غذایی در یک مثلث جا گرفت و برنامه‌ای پیدا کرده بودم و یادم گرفتم وقتی که گرسنگی روحانی دارم سعی کنم غذا انتخاب نکنم. من یاد گرفتم از غذا استفاده کنم تا انرژی لازم داشته باشم تا مهره شایسته دست خدا باشم تا بتوانم خدمت کنم یاد گرفتم وقتم را با دیگران برای همدلی شریک باشم. برای روحانیت به دنبال کارهای خیلی خیلی خارق‌العاده نیستم. یاد گرفتم کوچکترین کارها را انجام دهم، مثلا که در خانه را آرامتر ببندم یا رانندگی معقول‌تری داشته باشم یا شهروند آرامی باشم. متوجه شدم که من می‌توانم آرام باشم. نمی‌گویم دیگر تنش ندارم ممکن است به هم بریزم. اما مدت زمان آن  کوتاه شده‌ است. شب‌ها آرامتر‌ می‌خوابم و تراز 10 بهتری دارم امروز مطمئنم در تمامی مشکلاتی که وجود دارد و ذهنم را مشغول می‌کند، خداوندی وجود دارد که کاملاً محافظ و مراقب است.

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *