تصویر غلط ذهنی
امروز که این مطلب را مینویسم هجده سال است در انجمن پرخوران گمنام هستم. هجده سال در جامعه سن قانونی است. یعنی افراد به بلوغی میرسند که میتوانند بعضی از کارهایی را شروع کنند که تا به حال اجازه انجام آن را نداشتند. از طرف دیگر هجده سال است که OA در ایران متولد شده. من انواع فصول رشد و بلوغ OA را در طول این مدت دیدم و انگار درک دریافت من از این برنامه در این مدت رشد خاص خودم را داشته است. قشنگترین تعبیری که از بیماری پرخوری یافتم تعریفی است که در وب سایت دیدم:
“پرخوران گمنام جمعیتی هستند که ارتباط ناسالمی با غذا و تصویر غلط ذهنی نسبت جسم خود دارند.” تصویر غلطی که نه فقط نسبت به غذا نسبت به کل زندگی دارم.
دقیقا یادم نیست که اولین بار کی پرخوری کردم و یا کی تا سرحد مرگ غذا خوردم. هیچ وقت هم نفهمیدم به چه شکل و با چه سرعتی بیماری من پیشرفت کرد. این را امروز به خوبی درک میکنم، چون من سرگرم خوردن بودم و در واقعیت زندگی نمیکردم.
من با غذا وارد دنیایی میشدم که در آن رنج و درد معنی نداشت همه چیز تا جایی خوب بود اما به تدریج این داروی آرامبخش قدرتش را از دست داد و من مجبور شدم به دنیای واقعی پا بگذارم.
سالهایی را که در توقع و حسرت و خشم و رنجش بودم همه احساساتم را با غذا جواب دادم. من ترس از درک و به زبان آوردن احساساتم را داشتم تا جایی که نمیتوانستم به مادرم بگویم از بعضی کارهای تو متنفرم.
یا جایی در دنیای غیرواقعی پرخوری نامعقول، نسبت به همسرم احساس مالکیت میکردم و دوست داشتم بگویم در کنارم باش و جایی نرو با کسی حرف نزن و خانوادهات را دوست نداشته باش.
جایی که زندگی اجتماعی خود را محدود کرده بودم و فکر میکردم نمیتوانم به نزدیکترین افراد خانوادهام بگویم دلم نمیخواهد هیچوقت حتی صدایت را بشنوم. جایی که پرده را میکشیدم تلفن را قطع میکردم و از بس در وجودم پراز درد و عذاب بودم نمیتوانستم به کسی بفهمانم که چقدر از مرگ میترسم. جایی که از اعتماد کردن میترسیدم برای همین با کسی دوست نمیشدم. تصویر غلط نسبت به خودم و روابطم نمیگذاشت باور کنم که ممکن است کسی هم بتواند مرا با همه این بدیها دوست داشته باشد.
تصویر غلط نسبت به خودم باعث شده بود که در آینه زیاد نگاه نکنم، چون وقتی در آینه به خودم نگاه میکردم سکوت مطلق بودم. هیچوقت این سکوت رو نشکستم چون من تمایل و تحمل دیدن خودم را هم نداشتم.
به قدری سطح روابطم پایین آمده بود که خودم را گم کرده بودم و هر کس موقعیت یا شرایط خوبی پیدا میکرد میخواستم من هم مثل او بشوم. مثل رفتارهای نامعقول قدم دوم که گفته شده به دنبال راهحلهای خارج از تواناییام بودم، نه تلاش میکردم و نه به نتیجه کار اطمینان داشتم. راحتترین راه حل نشستن و فکر کردن برای رسیدن به نتیجه بود و هیچ وقت اقدامی جدی در کار نبود و اگر قدمی برمیداشتم به زودی نیمهکاره رها میکردم. اینقدر خودم را در تصورات باطل گم کرده بودم. که منتظر بودم کسی کوچکترین ایرادی بگیرد تا آن کارها کنم و دیگران را مقصر جلوه میدادم، تاحدی که خودم هم باور میکردم.
امروز در OA میگویند قدم پنجم قدم اصلاح ارتباط است. اولین مرحم عشق به زخم روحم بعد از قدم پنج بود. اما حتی بعد از آن هم تصور غلط دست از سر من برنمیداشت. درست این را فردای روزی که ترازهای قدم چهار را برای راهنمایم خواندم در جلسه متوجه شدم. تصورم این بود که اگر راهنمایم را در جلسه ببینم حتما مرا دیگر دوست نخواهد داشت و از من متنفر خواهد شد. وقتی راهنما از در جلسه وارد شد، نگاهش را کنترل میکردم روی صندلیهای عقب پشت اعضا پنهان شده بودم. نگاه راهنما به زمین بود، ترس وحشت باعث شده بود گوشهایم زنگ بزند. راهنمایم مشارکت کرد و از احوالات خودش صحبت کرد با خود فکر میکردم یعنی دیروز مرا یادش رفته یا نقش بازی میکند؟ با اینکه خودم را پنهان میکردم به طرفش جذب شدم راهنمایم وقتی مرا دید به رویم خندید و بیشتر از قبل حال و احوال مرا پرسید.
بر عکس تصور ذهنیام، خواندن تراز باعث شد من و راهنمایم خیلی بیشتر از قبل بهم نزدیک شویم. آنجا حس کردم این شخص اولین کسی است که مرا دوست دارد. احساس گرمای عشق عجیبی به او داشتم. یک عشق بینظیر دوطرفه.
من تمام تلاشم رابرای بهبودی انجام میدادم
ابزارها را استفاده میکردم. نشریه میخواندم جلسه شرکت میکردم. راهنما داشتم و با راهنما همیشه در ارتباط بودم. قدم کار میکردم و تراز مینوشتم. همیشه خدمت داشتم، رهجو داشتم و قدم منتقل میکردم.
همه این کارها را ۱۶ سال انجام دادم ولی پرخوری من متوقف نشد یا شاید در تصور ذهنی من این بود که متوقف نشده است. حتی زمانی این تصور را داشتم که واقعا من هم پرخورتر شدهام و سالها تلاشم در OA بینتیجه است. ته مانده فکر بیمارم میگفت باید انجمن را رها کنم. در آن زمان بجای رها کردن انجمن خودم را رها کردم تعصبها را کنار گذاشتم و برخلاف میل رفتار کردم خداوند مرا به سوی یک راهنمای جدید هدایت کرد هنوز افکار بیمار گونه به من میگفت چرا باید با او کار کنی؟ میزان حضور او حتی یک سوم حضور تو در انجمن نیست، اما OA در ایران بعد کرونا دوباره پوست انداخته بود و حرفها، و آگاهی جدیدی میشنیدم. من برخلاف تصور ذهنیام و یا شاید بخاطر عجز زیادم خودم را به خداوند سپردم.
رها کردن همانا و نجات یافتن از پرخوری همان
راهنمای من دلسوزانه متعهدانه به من کمک کرد تا درک کنم ارتباط سالم با غذا چیست کجا تصورات باطل من شخصیت مرا در دست میگیرد ؟ وابستگی چیست و چطور باید در انجمن از آن عبور کنم؟ مشکل بزرگ من وابستگی و فرار از ترسهای پشت آن بود.
امروز درست مثل تصور غلط از جسمم تصورات غلط دیگرم را میشناسم. با کمک ابزار برنامهریزی و کمک راهنما در رشته مورد علاقهام درس میخوانم. گاهی این تصور غلط که سنم در دانشگاه از دانشجویان جوان بیشتر است میآید اما شب باز زیر ریپورت غذاییام برای راهنما مینویسم “مهمترین پرهیز من از تصویر غلط ذهنی نسبت به خودم است.” مهر ماه امسال من وارد نوزده سال حضور در OA میشوم و آن روز جشن میگیرم و ایمان دارم در انتظار آگاهی جدید هستم.
مریم ایران