رقص در پرهیز
من کلارا هستم، مربی رقص در اسپانیا. سالها زندگیام با موسیقی و حرکت پیوند خورده بود؛ رقص برایم نه فقط یک شغل، بلکه راهی برای نفس کشیدن بود. اما یک حادثه همه چیز را تغییر داد. پایم شکست و با پلاتین و پیچ و مهره مجبور شدم ادامه بدهم. از همان روزها دیگر نه میتوانستم برقصم و نه آزادانه قدم بردارم. انگار زندگیام را از من گرفته باشند.درد و ناامیدی را با غذا خاموش میکردم. هر بار که احساسات سنگین سراغم میآمد، به خوردن پناه میبردم. وزنم از ۶۰ کیلوگرم به ۱۲۰ رسید. پزشکان گفتند باید یک سال کامل از ورزش فاصله بگیرم و همین کافی بود تا بیشتر در تاریکی فرو بروم.سرانجام روزی پایم به جلسهای از پرخوران گمنام باز شد. اول فکر میکردم هیچ چیز نمیتواند به من کمک کند، اما کمکم یاد گرفتم که لازم نیست با احساساتم بجنگم؛ میتوانم آنها را بپذیرم، بدون اینکه به سراغ غذا بروم. یاد گرفتم ورودیهای غذاییام را کنترل کنم و برای اولین بار بعد از مدتها کورسویی از امید را دیدم.امروز که این خطوط را مینویسم، ۴۰ کیلوگرم وزن کم کردهام. هنوز به وزن ایدهآلم نرسیدهام، اما دیگر تنها نیستم. من به جلسات وفادار ماندهام، همیشه دنبال جاهایی میگردم که پله نداشته باشد تا بتوانم وارد شوم. حتی از جلسات مجازی هم حمایت میکنم تا هیچکس، مثل روزهای تاریک من، پشت در نماند.ماهها گذشت. آرامآرام وزنم پایینتر آمد و اعتمادبهنفسم برگشت. یک روز، دوستی از OA گفت: «کلارا، چرا برای جشن سالگرد گروهمون یک اجرای کوتاه نداری؟» اول خندیدم؛ مگر میشود با این پای پر از پلاتین دوباره جلوی جمع برقصم؟ اما همان شب به یاد آوردم که رقص همیشه زبان قلبم بوده است. چرا نباید دوباره امتحان کنم؟ این بار نه برای کامل بودن، بلکه برای زنده بودن.روز جشن، وقتی موسیقی پخش شد، با ترسی شیرین روی صحنه کوچک سالن رفتم. دیگر خبری از پرشهای بلند یا چرخشهای سریع نبود. حرکتهایم ساده و آرام بودند، اما پر از جان. با دستانم داستانی از درد و امید گفتم. وقتی نگاهم به چشمهای اشکآلود دوستانم افتاد، فهمیدم که هنوز میتوانم زندگی را برقصم.آن لحظه برایم مثل تولدی دوباره بود. من کلارا هستم؛ زنی که روزی فکر میکرد زندگیاش تمام شده، اما امروز میداند حتی با پایی پر از پلاتین هم میشود رویای قدیمی را زنده کرد. رقص من دیگر فقط برای خودم نیست؛ برای همهی کسانی است که در تاریکی گیر افتادهاند و فکر میکنند راهی نیست.