|

ابراز وجود

یاد می گیرم، خواسته های خود را به دیگران بگویم

صبح که از خواب بیدار شدم، پیام تبریک تولد چهل سالگی‌ام روی گوشی‌ام ظاهر شد. از شهرداری ایالتی آمده بود. لبخند تلخی زدم و به خودم گفتم: «چهل سالگی… و من هنوز هیچ چیزی نیستم.» هیچ پارتنری ندارم، هیچ رابطه‌ی عاشقانه‌ای، هیچ دستاورد بزرگ.

تنها هستم، و گاهی احساس می‌کنم که در همین تنهایی گیر کرده‌ام، بدون اینکه بدانم راه فرار از آن کجاست.وزنم همیشه مسئله‌ی بزرگم بوده، اما مسئله‌ی واقعی این است که نمی‌توانم خواسته‌هایم را به کسی بگویم.

نمی‌توانم بگویم که دوست دارم دیده شوم، شنیده شوم، یا حتی فقط لمس و درک شوم. همیشه در سکوت می‌مانم، و به نوعی با این سکوت خودم را محدود می‌کنم.

چند ماه پیش در OA با ابراز وجود و ابراز احساس آشنا شدم.  گرداننده  جلسه توضیح داد که ابراز وجود به من کمک می‌کند خودم را در لحظه حس کنم و به خودم اجازه بدهم واقعی باشم، نه آن کسی که فکر می‌کنم دیگران می‌خواهند باشم.

ابراز احساس هم کمک می‌کند حس‌هایم را بدون ترس و شرم تجربه کنم و به دیگران منتقل کنم. اما وقتی پای حرف زدن به میان می‌آید، انگار زبانم قفل می‌شود.

نمی‌توانم حتی جمله‌ای ساده بگویم. سکوت جایگزین کلمات می‌شود و بعد حس خجالت و ناکامی سراغم می‌آید.گاهی شب‌ها روی تخت می‌نشینم و به زندگی‌ام نگاه می‌کنم. به این که هنوز تنها هستم، به این که هنوز نتوانسته‌ام به جایی برسم، به این که هنوز نمی‌توانم خواسته‌هایم را بیان کنم…

و حس می‌کنم چهل سالگی قرار است مثل یک یادآوری تلخ باشد: «تو هنوز کامل نشده‌ای.»امروز صبح تصمیم گرفتم کمی متفاوت باشم.

دفتر یادداشتم را برداشتم و برای اولین بار چند خط نوشتم، بدون فکر کردن به اینکه درست است یا غلط، بدون تلاش برای زیبا نوشتن: «من می‌خواهم دیده شوم. من می‌خواهم صدایم شنیده شود. من حق دارم بخواهم و ابراز کنم. حتی اگر کسی نفهمد، حتی اگر کسی نماند.»نوشتن این جمله‌ها، حتی فقط برای خودم، حس عجیبی از آرامش داد.

فهمیدم که ابراز وجود یعنی اجازه دادن به خودم برای بودن، حتی وقتی تنها هستم. ابراز احساس یعنی اجازه دادن به خودم برای حس کردن و بیان کردن، حتی وقتی می‌ترسم دیگران نشنوند یا نپذیرند.

چهل سالگی، برای من، نه پایان مسیر، که شروع تمرین گفتن است. شروع قدم‌های کوچک برای ابراز وجود و ابراز احساس، حتی وقتی کسی کنارم نیست، حتی وقتی هنوز به جایی نرسیده‌ام.

شاید تنها راه این باشد که خودم را ببینم و صدایم را بشنوم، قبل از آنکه انتظار داشته باشم دیگران این کار را بکنند.

هانا ایالت ورمونت

نوشته‌های مشابه

  •  بدون انسولین 

    امروز برای من روزی با حروف قرمز است، یک معجزه. من می ترسم(  که این فقط موقت باشد) اما خوشحالم. بالاخره انسولین رو قطع کردم حدود شانزده ماه…

  • شک های من به برنامه

    امروز روز خاصی برای من است. ده سال از آن روزی که با دلی شکسته و جسمی خسته پایم را به اولین جلسه OA گذاشتم…

  • رهایی از غذا، آزادی روح

    من، ژانین، در فرانسه زندگی‌می کنم، سال‌هاست که با حس گم گشتگی در مقابل غذا و وزن مبارزه می‌کنم.  وقتی برای نخستین‌بار در شانزده سال…

  • یاد آوری منظم بهبودی

    (پرهیز در بعد از تعطیلات)  من یک پرخور بی اختیار هستم که خدا را  برای سی و شش سال در پرهیز بودنم شکر می کنم. …

  • کمال گرایی، یک ویار جدید

    مدتی بود که دیگر به سراغ غذا نمی‌رفتم. نه از سر گرسنگی، نه برای فرار. حتی وقتی روزهای سختی را می‌گذراندم، توانسته بودم به ابزارهایی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *