از گرسنگی تا آزادی
|

سفر از گرسنگی تا آزادی

من، لیزا، زنی ۵۰ ساله‌ام که در یکی از محله‌های فقیرنشین سیدنی بزرگ شدم. خانواده‌ام پرجمعیت بود و درآمد پدرم، که کارگر ساده‌ای بود، کفاف شکم همه‌ ما را نمی‌داد. مادرم همیشه غذا را جیره‌بندی می‌کرد و سهم کوچک من در بشقاب، فقط جسمم را نیمه‌جان نگه می‌داشت، اما روحم را گرسنه‌تر می‌کرد.

در مدرسه، هر زنگ تفریح کابوسم بود. هم‌کلاسی‌هایم با کیک‌ها، چیپس‌ها و نوشیدنی‌های رنگارنگ به حیاط می‌آمدند، و من با یک ساندویچ خشک یا گاهی فقط آب. احساس شرم، حسادت و بی‌ارزشی در من ریشه دوانده بود. یادم هست چطور نگاه می‌کردم به دخترهایی که می‌توانستند هر خوراکی‌ای را که خواستند بخرند. من نه پول داشتم، نه اجازه‌ی خواستن.

رستوران رفتن؟ رؤیایی بود دست‌نیافتنی. هر بار که از کنار یک رستوران رد می‌شدیم، دلم می‌خواست همان‌جا بنشینم و طعم آزادی را با هر لقمه بچشم. اما هیچ‌وقت نمی‌شد.

نوجوان که شدم، اولین پسر زندگی‌ام را نه به خاطر خودش، بلکه چون هر یک‌شنبه مرا به فست‌فود دعوت می‌کرد، انتخاب کردم. غذا برای من چیزی فراتر از خوراک شده بود؛ نشانه‌ی دوست‌داشتنی بودن، ارزش داشتن و حتی عشق.

وقتی ازدواج کردم، فکر می‌کردم بالاخره صاحب یخچالی پُر و غذایی بی‌پایان می‌شوم. ازدواجم، بی‌آنکه بدانم، پاسخی بود به عقده‌های گرسنگی کودکی‌ام، نه به نیاز قلبی‌ام. سال‌ها پرخوری کردم، در خفا، در تنهایی، در شادی و غم، و هر بار که چیزی می‌خوردم، انگار داشتم زخمی قدیمی را لیس می‌زدم.

اما حالا، در پنجاه‌سالگی، در قدم چهارم برنامه‌ی OA، چشم‌هایم باز شده. برای اولین بار، ریشه‌های این عطش را دیده‌ام. فهمیده‌ام که همیشه گرسنه‌ی غذا نبودم؛ گرسنه‌ی امنیت، توجه و عشق بودم.

امروز، در مسیر بهبودی‌ام. هنوز گاهی آن دختر کوچک درونم دلش می‌خواهد همه‌چیز را یک‌جا بخورد. اما حالا او را در آغوش می‌گیرم و با مهربانی به او می‌گویم: «ما دیگه تنها نیستیم.»

لیزا، از استرالیا

https://t.me/+YXFwUO6jIGg3NDdk

وبسایت oa.org

پرخوران گمنام

نوشته‌های مشابه

  • گرما و پایبندی به پرهیز

    آفتاب آریزونا بی‌امان می‌تابید و گرما به پوست صورتم فشار می‌آورد، طوری که حس می‌کردم شعله‌های آتش از آسمان فرو می‌ریزد. آن روز، یک تعمیر…

  • یک تغییر عمیق

    به اعضای OA  می‌گویند تغییر خوب است و مانند دارو، اغلب برای حل مشکلات تجویز می‌شود. نمی‌توانم بگویم چند بار این درمان را امتحان کرده‌ام،…

  • شک های من به برنامه

    امروز روز خاصی برای من است. ده سال از آن روزی که با دلی شکسته و جسمی خسته پایم را به اولین جلسه OA گذاشتم…

  • سکوت میان آژیرها

    پرهیز در جنگ تجربه پارسی زبانان دیروز حوالی ساعت ۱۰ صبح، صدای آژیر قرمز تمام محله‌مون رو لرزوند. اول فکر کردم اشتباه می‌کنم، شاید صدای…

  • رهایی از غذا، آزادی روح

    من، ژانین، در فرانسه زندگی‌می کنم، سال‌هاست که با حس گم گشتگی در مقابل غذا و وزن مبارزه می‌کنم.  وقتی برای نخستین‌بار در شانزده سال…

  • تراز ذهنی درمشکلات

    در اینجاچند سوال ساده وجود دارد که چندین بار به من کمک کرده است: اهمیت این سوالات  در این است  که به من این توان…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *