آنقدر امتحان می کنیم تا پیدا کنیم
وقتی برای اولینبار بعد از زایمان خودم را در آینه دیدم، نمیتوانستم باور کنم آن زن چاق، خسته و بیرمق واقعاً منم. در دوران بارداری بیش از سیوشش کیلو وزن اضافه کرده۰ بودم. فرزندم فقط چند هفتهاش بود، اما من حتی نمیتوانستم به او شیر بدهم؛ چون در ذهنم، او را عامل چاقی و بدبختی خودم میدانستم.
احساس خشم، شرم و نفرت مثل موجی در وجودم جریان داشت. مدام دنبال مقصر میگشتم: خانوادهام، شوهرم، ژنتیک، هورمونها، استرس. همه و همه را سرزنش میکردم، جز خودم.
مدتی در جلسات GA شرکت کرده بودم، چون یکی از نزدیکانم درگیر اعتیاد به قمار بود. همانجا دوستی داشتم که از اعضای قدیمی انجمن بود. یک روز گفت:
«میدونی؟ شاید وقتش باشه دوازده قدم رو برای خودت کار کنی، نه فقط برای بقیه.»
آن جمله مدتی در ذهنم چرخید. بعدها در یکی از کتابهایی که میخواندم – کتابی درباره – در صفحات پایانی با نام گروهی آشنا شدم به نام پرخوران گمنام . تا آن لحظه حتی اسمش را هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم. در اینترنت جستوجو کردم و بالاخره آدرس جلسات را پیدا کردم.
آن شب بارانی بود. پسر چهار سالهام روی مبل خوابیده بود و من با دلی لرزان برای اولینبار وارد جلسهی آنلاین OA شدم. نمیدانستم چه انتظاری باید داشته باشم. فقط گوش دادم. کسی گفت: «ما تسلیم میشویم تا آزاد شویم.» دیگری گفت: «ما به نیرویی برتر از خود ایمان میآوریم.»
نمیدانستم دقیقاً چه میگویند، اما در دل حس کردم شاید اینجا جاییست که باید باشم.
من همیشه آدمی افراطی و تفریطی بودم. همان هفتهی اول، روزی هفت یا هشت جلسه شرکت میکردم. نه میدانستم فرمت یعنی چه، نه ساختار جلسات را درک میکردم. فقط میخواستم حالم خوب شود.
خیلی زود شروع کردم دنبال راهنما گشتن. به هر کسی میرسیدم میگفتم: «میخوای راهنمای من بشی؟»
اما هیچ رابطهای دوام نداشت. یکی از راهنماها گفت باید نود روز پرهیز مطلق از پرخوری داشته باشم، دیگری گفت باید دعا بنویسم، یکی هم گفت باید هر روز فهرست غذایی بفرستم. در ذهنم میگفتم:
«اگر آنقدر اراده داشتم که این کارها را بکنم، چرا اصلاً به OA آمدهام؟!»
اما با همهی مقاومتها، چیزهایی یاد گرفتم. فهمیدم مشکل من فقط وزن نیست — حال و احساس من بیمار است. بارها وزن کم کرده بودم، اما هر بار ذهنم با صدایی فریبنده میگفت:
«داری از بین میری، بدنت ضعیف شده، بخور!»
و من تسلیم میشدم.
در خانوادهای بزرگ شدم که باور داشت «قوی بودن یعنی سنگین بودن». پدرم همیشه میگفت: «آدم باید قوی محکم باشه ، نه لاغر و نحیف!» و این باور هنوز در ناخودآگاهم جا خوش کرده بود.
با وزن ۹۶ کیلو وارد OA شدم و حالا بعد از چند ماه، به ۸۰ کیلو رسیدهام. شانزده کیلو کاهش وزن، بدون رژیم، فقط با آزمون و خطا، دعا، و گاهی شکست. تا امروز شاید هفت یا هشت راهنما عوض کردهام. بعضی خشک و تعصبی بودند، بعضی دیگر مهربان اما بیتجربه.
یکبار در یکی از جلسات با یکی از اعضای قدیمی درگیر شدم. او با لحنی تند گفت: «تو هنوز نمیفهمی برنامه یعنی چی!»
آن شب تا صبح گریه کردم و با خودم گفتم: «دیگه برنمیگردم.»
اما چند روز بعد، یکی از اعضای باتجربه OA با من تماس گرفت و گفت:
«خواهش میکنم نرو. اینجا هیچکدوممون کامل نیستیم. فقط یاد میگیریم که دوباره شروع کنیم.»
آن جمله، مثل نوری ضعیف در دل تاریکیام روشن شد.
مدتی است با یک راهنمای جدید آشنا شدهام، زنی آرام و صبور که گفت:
«با هم از قدم یک شروع میکنیم. لازم نیست کامل باشی، فقط حاضر باش.»
و من پذیرفتم.
امروز هنوز بین دو دنیا معلقم — دنیای قدیم که پر از شرم، نشخوار و وسواس است، و دنیای جدیدی که در آن یاد گرفتهام نفس بکشم. اما حالا میدانم لازم نیست به مقصد برسم؛ فقط کافی است در مسیر بمانم.
وقتی در جلسات اسم بعضی از سخنرانها را میبینم، قلبم میلرزد. بعضیها آنقدر از تجربهی بهبودی با صداقت و عشق حرف میزنند که باورم میشود: امید واقعاً وجود دارد.
و من… فقط برای امروز، تصمیم گرفتهام تسلیم بمانم و ادامه بدهم.
ناشناس . تورنتو. کانادا