شک های من به برنامه
امروز روز خاصی برای من است. ده سال از آن روزی که با دلی شکسته و جسمی خسته پایم را به اولین جلسه OA گذاشتم گذشته است. ده سال است که مسیر بهبودی را میروم، با همه بالا و پایینها، با همهی توقفها و سقوطها، با همه امیدها و ناامیدیها. حالا که شمع دهم را جلوی خودم میبینم، ناگهان چیزی در درونم گفت:
«بنشین و شکهایت را روی کاغذ بیاور.»
در ابتدا جا خوردم. مگر بعد از ده سال هنوز شک دارم؟ مگر نباید حالا دیگر مطمئن باشم، آرام باشم، بیتردید زندگی کنم؟ اما وقتی قلم را روی کاغذ گذاشتم، کلمات مثل سیلاب بیرون ریختند:
آیا قدمها هنوز برایم کار میکنند، یا فقط تکرار مکانیکی آنهاست؟
آیا ابزارها دیگر قدرت اولیه خود را از دست ندادهاند؟ نوشتن، تلفن، خدمت… آیا فقط تبدیل به وظیفه نشدهاند؟
آیا راهنمایم واقعاً الهام میگیرد یا من کورکورانه پیروی میکنم؟
آیا دعا و مراقبه چیزی فراتر از حرف و خیالاند؟
آیا من به نیروی برتر واقعاً ایمان دارم یا همهاش یک آرزوی کودکانه برای فرار از ترسهایم است؟
و مهمتر از همه: آیا میتوانم این مسیر را تا آخر عمر ادامه بدهم؟
وقتی اینها را نوشتم، دلم فشرده شد. انگار دوباره همان کودک گمگشتهی درونم زنده شد. کودکی که سالها با پرخوری آرام میشد، کودکی که هیچوقت به خودش و به زندگی اعتماد نداشت. اشکهایم بیاختیار روی کاغذ ریختند.
در همان لحظه یاد قدم یازدهم افتادم: «از طریق دعا و مراقبه رابطهی آگاهانه خود را با خدا چنان که او را درک میکنیم بهبود بخشیدیم.»
خودکار را روی میز گذاشتم. چشمهایم را بستم. آرام گفتم:
«خدایا، من پر از شک هستم. میترسم. بیا و جوابم را بده. صدایت را بشنوم، نه صدای ترسهایم را.»
لحظاتی در سکوت گذشت. و بعد، چیزی عجیبی رخ داد: دو صدا در درونم شنیده شد.
اولین صدا، صدای آشنای خودم بود؛ صدای ترس و تردید:
– تو هنوز همانی. هیچ چیز تغییر نکرده. نگاه کن، هنوز میل به پرخوری داری.
– این قدمها برای بقیه جواب داده، اما تو فرق داری.
– راهنمایت فقط آدمی عادی است. او چه میداند که تو چه میکشی؟
– دعا کلمه است. مراقبه خیال است. هیچچیز واقعی نیست.
اما صدای دیگری، آرامتر، عمیقتر، پر از اطمینان، قلبم را پر کرد:
– من نیروی برتر تو هستم. مگر ندیدی در این ده سال چه کردهام؟
– هر بار که زمین خوردی، تو را بلند کردم. هر بار که خواستی تنهایی غرق شوی، دوستان و همسفران را فرستادم تا کنارت باشند.
– راهنما وسیلهای بود که از طریق او تو را راهنمایی کردم.
– دعا زبان تو با من بود و مراقبه گوش تو برای شنیدن من. همین حالا هم داری صدای مرا میشنوی.
– تو تغییر کردهای، حتی اگر شک تو را کور کند. نترس، من همراهت هستم.
اشکهایم آرام شد. نفس عمیقی کشیدم. برگهای که پر از شک بود حالا برایم تبدیل شده بود به گفتوگویی صمیمی با خدا.
وقتی به سالهای گذشته فکر کردم، دیدم همهچیز تغییر کرده است. من دیگر آن آدم تنها و گمشده ده سال پیش نیستم. امروز خدمتهای بسیاری کردهام؛ در جلسات، در کمیتهها، در تلفنهای شبانهروزی. رهجوهایی دارم که با من قدمها را کار میکنند، و هر بار که صدای ترس یا شکشان را میشنوم، یاد روزهای خودم میافتم. سختیهای زندگی همچنان وجود دارند؛ کار، خانواده، بیماریها، نگرانیها… اما دیگر مرا نمیشکنند، چون تنها نیستم.
امروز که شمع دهم را فوت کردم، در دلم فقط یک دعا جاری شد:
«خدایا، از تو ممنونم که این ده سال مرا نگه داشتی. همانطور که در سختترین لحظهها کنارم بودی، در یازدهمین سال نیز مرا ترک نکن. بگذار همچنان در آغوشت باشم، بگذار صدایت را بشنوم، بگذار در خدمت و فروتنی بمانم.»
و فهمیدم: شکها میآیند و میروند، اما ایمان، هر بار از دل همان شکها زاده میشود. امروز به OA اعتماد دارم، چون در این راه تو را یافتهام.