رهایی از زندان تعصب
امروز بعد از شش سال حضور در OA به وزن ایدهآلم رسیدم و دیروز تمام آزمایشهای پزشکی وضعیت نرمالی را نشان میداد. شش سال پیش بعد از پانزده سال حضور در انجمنی دیگر وارد اولین جلسه OA شدم. پانزده سال تلاش کرده بودم تا در آن انجمن از مصرف پاک بمانم. در شهر کوچکی که زندگی میکردیم جز اعضای اولیه انجمن بوده تبدیل باور برای خیلیها شده بودم و در انجمن قبلی تقریبا همه مرا میشناختند و خیلی طبیعی بود که من آنجا را یک سرزمین آرزوها ببنیم که جواب تمام سوالها را دارد و بدون اینکه بدانم دچار تعصب شده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی منی که از مصرف خطرناکترین مواد دنیا جان سالم بدر بردم، با غذا بمیرم اما آن روز پزشک به من گفت:
“با این آزمایشها و این وزن اگر ادامه بدهی مرگ در انتظارت است.” در اوایل، پاکی در انجمن – قبل چاق شدن – برای خودم و اطرافیانم یک ارزش بود و نشان دهنده بهبودی، اما در آن اواخر کار به جایی رسیده بود که نمیتوانستم خم شوم و جورابم را بپوشم، حتی در سرویس به سختی خودم را میشستم. انتخاب لباس هم از من گرفته شده بود در روزهای آخر یک تیشرت گشاد بلند و یک شلوار جین میپوشیدم. وزنم از ۷۰ کیلو به ۱۴۷ کیلو رسیده بود و دیگر بعضی از ترازوها نمیتوانستند وزنم را نشان دهند پاهایم وزن تحمل وزنم را نداشتند و شب ها احساس خفگی به من دست میداد. به سختی رانندگی میکردم.
اوایل وقتی اطرافیان به من درمورد اضافه وزنم میگفتند با شوخی میگفتم چشم قاشق را زمین میگذارم و چنگال را بر میدارم اما مسله هر روز بدتر و بدتر میشد و اوج این موضوع روزی بود که میخواستم روی صندلی سخنران جلسه بنشینم، صندلی شکست، زمین خوردم و موجب خنده همه شدم و تازه واردی به شوخی گفت بهبودیات خیلی سنگین شده. البته من آن احساس شرم را با خنده رد کردم اما دائم به فکر راه چاره بودم و از اعضا تجربه میگرفتم.
از عضوی شنیدم که میگفت من شبها شام نمیخورم. دوست دیگر میگفت من بشقابم را نصف میکنم. عضوی دیگری گفت سوئیچ ماشین را کنار گذاشتم و پیاده روی میکنم. دوست دیگری میگفت من نان و برنج را قطع کردم. تقریبا در عرض یک سال تمام روشهایی که اعضا میگفتند را انجام دادم اما هیچ فایدهای نداشت به صورت مقطعی چند کیلو کم میکردم و خیلی زود وزنم برمیگشت.
صحبت پزشک در آن روز وحشتناکترین خبری بود که شنیدم. موضوع جدی بود، قند خون اول صبح و چربی کبد و از حال رفتنهای مکرر این اتفاق را تایید میکرد. اما آن شب هم پرخوری کردم و باعث شد راهی بیمارستان شوم روی تخت اورژانس چیزی به ذهنم رسید. دوازده قدم باز هم نجات بخش است. حتما راهی برای کسانی که درگیر غذا هستند وجود دارد. صبح آن روز در گوگل سرچ کردم و متوجه شدم در شهر ما نیز جلساتی برای پرخوران وجود دارد. روز، ساعت و آدرس آن جلسه رو پیدا کردم.
وقتی تصمیم به رفتن گرفتم احساس شرم و خجالت سرتا سر وجودم را گرفت آیا رفتن به آن جلسه به معنی این نیست که انجمن قبلی جواب نداده است. آیا باور خیلیها نسبت به انجمن خراب نمیشود. اما وضعیتی که در آن بودم جایی برای حق انتخاب نگذاشته بود. گوشی را برداشتم و با راهنمایم صحبت کردم جمله جالبی گفت: “شاید پیچ را بتوانیم با چاقو باز کرد اما بهترین راه آن پیشگوشتیست چون ابزار آن است. انجمنها همه یک پیام دارند، “رهایی از آنچه ما را آزار میدهد و زندگیمان را غیر قابل اداره کردهاند. هر انجمن ابزار خودش را دارد. برو و اگر راهی بود به من هم بگو من هم بهتر از تو نیستم.”
این جملات قوت قلبی بود که به اولین جلسه OA بروم. در جلسه اول هفت نفر بیشتر نبودیم وقتی سوال کردند آیا دوست تازه واردی داریم که بخواهد خود را معرفی کند نمیدانم همان نیروی بازدارنده به من اجازه حرف زدن و معرفی خودم را نمیداد. آن زمان فکر میکردم من آمدم ابزارها را یاد بگیرم و بروم و دائم در ذهنم به شباهتها و تفاوتهای انجمن میپرداختم. بدون اینکه متوجه باشم با تعصب انجمن قبلی را برتر و جدیتر از OA می دانستم.
اما شنیدن تجربیات کسانی که مشکلات من را داشتند و حتی بعضی از همدردان شبیه من که از همان انجمن آمده بودند و من آنها را نمیشناختم برایم اینقدر جالب بود که از خوشحالی بغض داشتم. عضوی گفت “من باورم نمیشد با غذا تا پای مرگ بروم اما من از سکته نجات پیدا کردم”
دوست دیگری میگفت: “قند خون بالا باعث شد من کلیهام را ازدست بدهم” دوست دیگری گفت: “هنوز هم باور نمیشود از یخچال محل کار غذا همکارانم را بدزدم”
من خیلی از این مسائل را آشنا میدیدم.
وقتی منشی برای بار دوم در اواسط جلسه گفت: “آیا دوست تازه واردی داریم که دوست داشته باشد خود را معرفی کند”، با همان بغض دستم را بالا بردم و گفتم: “محمد هستم یک پرخور بیاختیار…” صدای دست زدن اعضا در اتاق پیچید.
خوشآمدگو به طرف من آمد، مرا بغل کرد و نشریه پانزده سوال را به من هدیه داد. بعد از جلسه بدون اینکه شماره تلفنی بگیرم به سرعت دور شدم. اما انرژی که از جلسه داشتم انگار باعث شده بود بدون اینکه چیزی بخورم به خانه بروم. شب فکری به من گفت به آن ۱۵ سوال جواب بده به غیر یک سوال همه جوابها مثبت بود.
نمیدانم چه چیزی باعث شد من در جلسات بعدی شرکت کردم، راهنما گرفتم و برنامه غذایی را متعهد شدم، خدمت کردم و متوجه کاهش وزنم شدم. وقتی نوبت کارکرد قدمها شد گفتم نه من به این قدمها نیاز ندارم اما راهنمایم در این انجمن پیشنهاد حضور در جلسه را داد برخلاف میلم شرکت کردم.
سوال قدم یک:
“آیا پیشرفتی در شغل یا کارهای دیگر داشتم یا فقط وقت میگذارندم.”
وقتی دوستان تجربیات خود را گفتند آنقدر جالب بود که نیرویی از درونم باعث شد با همان گروه قدمها را تمام کردم. هرچقدر بیشتر پیش میرفتم، میدیدم که انگار جاهایی که در آنجا کار کرده بودم در اینجا تکمیل میشد. ابزار برنامه ریزی کمک کرد تا روی قسمتهای مختلف زندگیام کار کنم و خیلی چیزهایی که در این فرصت کوتاه جای نوشتنش نیست.
دستاوردهای امروزم شکرگزاری زیادی دارد خیلیها در این راه به من کمک کردند اما واقعا یک تشکر ویژه به راهنمای انجمن قبلی که بدون تعصب راه زیبایی را به من نشان داد دارم. چهار سال بعد او هم به OA پیوست. اتفاق جالبی دیروز برایم افتاد، در جلسه چیپ دو سالگی او را در OA تقدیم کردم.
محمد از ایران