ترس از دست دادن
|

ترس از دست دادن

درست در روز سوم‌ قطع آرد بودم احساس دلتنگی خیلی زیادی داشتم. انگار چیزی گم کرده بودم اصلا فکر نمی‌کردم قطع یک ماده غذایی اینقدر آشفتگی داشته باشد‌ دائم بغض می‌کردم. شب قبل، در کلاس قدم، وقتی به این سوال رسیدیم که “چراسعی کردم آرامشم را با خوردن غذای اضافه بدست آورم، در حالی که می‌دانستم پرخوری موجب بدحالی من می‌شود!”

جسمم‌ در کلاس مانده بود، اما ‌خودم پرتاب شده بودم به گذشته، جایی که می‌دانستم هرچقدر بیشتر غذا خوردن من طول بکشید، پدر و مادرم دیرتر با هم دعوا می‌کنند اگر‌چه حتی موقعی که من خواب بودم دعوا می‌کردند و من با سروصدای آن‌ها با وحشت بیدار می‌شدم اما ‌برای سفره حرمت قائل بودند. هنگام کش دادن غذا می‌دانستم که لقمه‌های اضافه حال مرا بد می‌کند اما تا جایی که جا داشتم غذا می‌خوردم چون مطمئن بودم تا غذا تمام نشود، سکوت بین آنها ادامه خواهد داشت و دعوا نمی‌کنند. همان سال‌ها در مدرسه، لقمه‌های که مادرم برایم می‌گذاشت را با زور می‌خوردم، همیشه می‌ترسیدم، چون دائم به پدرم می‌گفت اگر مدرسه این بچه نبود این زندگی و این بچه را می‌گذاشتم برای تو و می‌رفتم. همیشه از رفتن مادرم می‌ترسیدم. برای همین غذاهایی که در کیف مدرسه‌ام گذاشت را به زور می‌خوردم تا فکر کند من به او احتیاج دارم و ما را ترک نکند. مادرم هیچ وقت ما را ترک نکرد اما همیشه ترس از رفتنش را داشتم. من همیشه کابوس این را که از مدرسه برگردم‌ در بزنم و مادرم نباشد را با خود حمل می‌کردم. برای همین وقتی در می‌زدم و او خانه بود هر چیزی جلویم می‌گذاشت با نشان دادن رضایت و خوشحالی تصنعی می‌خوردم. مثل ترس از دست دادن زمان در سحری‌های ماه رمضان. پدرم مذهبی بود همیشه تاکید می‌کرد تا اذان نگفته تا جا دارید بخورید که گرسنه نمانید.

مطلب دیگری که یادم می‌آید قطع رابطه‌ای بود که در زمان دانشگاه داشتم. من به خاطر ترس از دست دادن در هیچ ‌رابطه‌ای وارد نمی‌شدم. اما بالاخره پا روی ترس‌هایم گذاشتم و با یکی از هم‌کلاسی‌هایم وارد رابطه شدم. سه سال عالی و بی‌نظیر را در کنار او داشتم هر وقت صحبت جدی شدن رابطه می‌شد، من می‌ترسیدم و کنار می‌کشیدم. روزهای پایانی دانشگاه بود که در رستورانی با من قرار گذاشت وقتی گارسون شام را روی میز گذاشت با صدای بعض آلود گفت “این آخرین شامی که با هم‌می خوریم هرچقدر صبر کردم تو این رابطه رو جدی نگرفتی من حرف تو را قبول کردم و دنبال سرنوشتم می‌روم.” انگار دنیا روی سرم ‌خراب شد اما به سختی تبریک گفتم و شروع به غذا خوردن کردم. چیزی در ذهنم می‌گفت بعد از این غذا او نیست و با اینکه می‌دانستم لقمه اضافه حالم را بد می‌کند برای اینکه بیشتر پیش هم‌ بمانیم دو پرس غذا دیگر‌ سفارش دادم.

بعد از خداحافظی، در کنار گریه کردن‌های بی‌امانم غذا رو بالا آوردم. غذا قدرتمندترین ابزار برای حفظ بعضی از شرایط بود. همیشه در پایان مهمانی، تعطیلات، سفر و حتی دورهمی‌ها من اینقدر ضعف میکردم‌ که روی پایم نمی‌توانستم بایستم و دقیقا اولین‌کاری را که بلد بودم را انجام میدادم. برای بی‌حس کردن احساسم، تا جایی که می‌توانستم غذا می‌خوردم. مثل هر روز که فکر می‌کنم این ناهار آخری است که در محل کار‌ می‌خورم هر صبح به این فکر‌ میکنم که نگهبان جلوی در به من بگوید: “گفتند شما را راه ندهیم و اینطور کارم‌ را از تنها چیزی که برایم مانده از دست بدهم.” یا وقتی با دوستانم قرار دارم و تماس می‌گیرند تا هماهنگی‌های آخر را انجام دهند، همیشه فکر میکنم‌ می‌خواهند قرار را کنسل کنند. ‌با اینکه شش سال است هر هفته کوه می‌رویم فکر می‌کنم این بار آخر است.

شاید من تحمل‌ قطع بعضی مواد غذایی را داشته باشم، اما ‌تحمل از دست دادن و جای خالی آن را ندارم. من حال بد بعد از خوردن لقمه اضافه را به خاطر روبرو شدن با احساس از دست دادن تحمل می‌کنم‌. خدا را شکر می‌کنم دارم کم‌کم‌ متوجه می‌شوم چون ترس از دست دادن دارم، چون ترس جای خالی چیزی را نمی توانم ببینم، پرخوری میکنم. نسخه فقط برای امروز حتی گاهی فقط برای لحظه خیلی به من کمک می‌کند. این جمله که پرهیز در زندگی امروز من ‌مهمترین الویت است، در لحظه شروع احساس از دست دادن خیلی کمکم ‌می‌کند. راهنمایم‌ همیشه می‌گوید هیچکدام از فکرهایی که ما می‌کنیم‌ اتفاق نمی افتد. وقتی که مادرت هیچ وقت نرفت وقتی که الان ده سال است در یک محیط کار ‌میکنی یعنی دختر‌ خوبم، زندگی ‌واقعی شبیه افکارت نیست هیچکدام از افکارت واقعی نیستند.

ناشناس از ایران

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *