زن گمشده در غذا و وسواس
|

زن گمشده در غذا و وسواس

“ما به خاطر وسواسی که داشتیم همیشه سرمان را شلوغ می‌کردیم. عده زیادی از ما آن قدر می‌شستند و می‌سابیدند که از نفس می‌افتادند” (دوازده قدم و دوازده سنت پرخوران گمنام ص ۲۰)

اسم من مینا یک پرخور بی‌اختیار و بیشتر از پنج سال است که در OA هستم. مثل بعضی از شما، خواندن اسم‌های خارجی و تاریخ‌های میلادی درنشریات برایم دلچسپ نبود وقتی اولین بار در اینجا تجربیات فارسی زبانان را می‌خواندم احساس نزدیکی زیادی کردم با خودم تصمیم گرفته بودم من هم تجربه خودم را از حضور در انجمن بنویسم. اما‌ ترس‌از نوشتن داشتم. وقتی با سردبیر صحبت کردم باعث شد انگیزه‌ام بیشتر شود. چون متوجه شدم خدمتگزاران با عشق مطالب ما را ویرایش می کنند. پس با جرأت نوشتم.

من هیچگاه متوجه نشده بودم که وسواس من، که باعث زجر خانواده‌ام شده از شاخه بیماری پرخوری‌است. درست مثل مطلبی که در کتاب آمده من هم آنقدر می‌سابیدم که از نفس می‌افتادم و با این وسواس همسر و دو پسرم را آزار می دادم. همیشه اصلی‌ترین دلیل برای مشاجرات در خانواده ما وسواسی بود که نسبت به تمیزی خانه داشتم از خانه پادگانی‌ ساخته بودم که اطرافیانم در آن آزار می‌دیدند. نمی‌دانم وقتی که همه جا را تمیز می‌کردم و دیگر توان روی پا ایسادن‌ را نداشتم. تا خرخره روهم خوری می‌کردم.

کم کم  وزنم بالا رفت. تمیز کردن خانه برای من مشکل شده بود و به خاطر زجری که می‎کشیدم، تقصیر را گردن اطرافیان می‌انداختم و مشاجراتمان‌ چند برابر شده بود. وزن زیاد توان و بنیه چند سال پیش را از من گرفته بود. دیگر از آن قالی‌های با شامپو فرش شسته،‌ بند سرامیک‌های سفید، کابینت‌های براق خبری نبود. هر چقدر که توانم نسبت به این مسائل کمتر می‌شد برای بی‌حس کردن احساسات به غذا پناه می‌بردم. بالاخره کار به جایی رسید که دیگر نمی‌توانستم خانه را تمیز کنم و دچار اضافه وزن زیادی شده بودم. از آن به بعد راه‌های مختلفی را امتحان کردم از پیاده روی، قطع شام، خوردن قرص‌های لاغری ، همه روش‌هایی که وجود دارد را امتحان کردم. هیچ فایده‌ای نداشت یک روز در صف نانوایی صدای آشنایی را شنیدم. اما صدا با تصویری که من از آن فرد داشتم یکی نبود. او با من احوالپرسی کرد یکی از دوستان قدیمی که بسیار لاغر شده بود مثل همه پرخور این سوال همیشگی‌ را پرسیدم. که چطور لاغر شدی؟ آن زمان چیزی به من نگفت موقع برگشت از نانوایی باهم هم‌مسیر شدیم‌. متوجه تغییرات روحی و روانی و صحبت کردن او هم شدم. چند روز بعد، بعد از یک مشاجره سنگین با دو پسرم سر اینکه با پای نشسته وارد خانه شده بودند. نمیدانم چه شد که در بین این همه تلفن یاد آن دوست قدیمی افتادم بعدها در جلسه شنیدم که این حالت مراقبه‌ای است که خدا برای ارسال کارت دعوت OA  در جواب دعاهای من داده است. به قلبم افتاد که با آن دوست تماس بگیرم. دلم میخواست با کسی حرف بزنم وقتی با گریه از چالش‌هایم با همسر و فرزندانم گفتم ناگهان گفت: من شنیدم که مانند معتادان، جلساتی برای افرادی که با غذا مشکل دارند هم وجود دارد یکی از اقوام ما به این جلسات رفته میخواهی تلفنش رو بگیرم. انگار دنیا رو به من داده بودند تلفن را یادداشت کردم و تماس گرفتم. شخص پشت تلفن با مهربانی جوابم را داد و گفت من خدمتگزار آدرس جلسات هستم منزل شما کجاست آدرس منزل را دادم  نشانی نزدیکترین جلسه را به من داد خیلی جالب بود درست دو ساعت بعد من می‌توانستم در یک جلسه باشم. برای اینکه از فضا و از عذاب وجدان مشاجره‌ای که با دو پسر جوانم داشتم دور شوم. بی‌هدف به سمت آدرسی که داد راه افتادم جلسه در یک ساختمان چند طبقه بود به محض اینکه وارد شدم قبل از اینکه حرفی بزنم نگهبان جلو آمد (شاید از ظاهرم) گفت: “باید برای جلسه پرخوران آمده باشید، طبقه دوم.

در اتاق جلسه را که باز کردم. یک خانم و آقا در جلوی در نشسته بودند. جلوی من بلند شدند و خانم مرا در آغوش کشید. آن خانم بعدها راهنما‌ی من شد. آقایی به عنوان سخنران در جلسه از مشکلاتش با غذا می‌گفت اینکه چگونه با خوردن بیش از حد پنیر به‌ خاطر فشار خون کارش به بیمارستان کشیده است. خیلی جالب بود. دقیقا من هم چنین مشکلی داشتم و به خاطر خوردن نمک بیش از حد به خاطر مشکل فشار در بیمارستان بستری شده بود. در جلسات بعد آن دوست قدیمی ‌را دیدم و توضیح داد گه چرا برای حفظ گمنامی‌ چیزی نگفته است.

روزهای شگفت‌انگیزی با ماندن در جلسات برایم‌ اتفاق افتاد. با راهنما قدم‌ها را کار می‌کردم وقتی که به این قسمت نشریه  رسیدیم در کلاس قدم اشک ریختم، راهنمایم مرا آرام کرد و به من گفت: “در قدم چهارم ریشه رفتارهایت را پیدا می‌کنی.

درست در زمان خودش در جدول تراز قدم ‌چهارم‌ من دختر ۶ ساله را در گذشته خودم دیدم که وقتی چهار پایه زیر پایش گذاشته و ظرف‌ها را شسته یا به خاطر تمیز کردن خانه دائم تشویق می‌شد و به خاطره همین موضوع نسبت به خواهر بزرگترش امتیاز از بزگترها می‌گرفت. دختر ۱۲ ساله را دیدم که شاید نسبت به خواهر بزرگترش زشت‌تر بود شاید نسبت به برادر بزرگترش درس ضعیف‌تری داشت اما به خاطر تمیز کردن خانه همیشه تشویق می‌شد انگار که این تایید حس مفید بودن به او می‌داد. “دختر خوب” جمله‌ای که حال او را خوب می‌کرد‌. همیشه وقتی می‌خواستند بعد از تمیزکاری او را تشویق کنند با غذا، بستنی، لواشک و پفک تشویقش می‌کردند. دختر بزرگ و بزرگتر می‌شد باور کرده بود که اگر من همه‌جا را تمیز کنم مورد تایید هستم. شاید مثل خواهر بزرگترش مورد توجه پسران قرار نمی‌گرفت شاید در درس هم آن تشویق‌های لازم را نمی‌توانست بگیرد اما یک چیز همیشه بود، تشویق‌هایی که تمیز کردن خانه می گرفت. دختر ازدواج کرد وقتی مادر شوهرش از علت انتخابش می‌گفت باز خانه‌داری او را برجسته می‌کرد. در ماه اول زندگی می‌خواست هویت شریک زندگی را از تمیز کردن خانه بگیرد، اما از آن تشویق‌های خانه پدری خبری نبود و برای اینکه کارش را مهم جلوه بدهد دائم با همسرش مشاجره می‌کرد. بعد از تولد فرزندانش و  هرچه آن‌ها بزرگتر می‌شدند هیچ چیز مادر برایشان جذاب نبود و برعکس‌ زندانی برای زندگی آن‌ها بود.

به خاطر این دیده نشدن‌ها دائم مشاجره میکرد. این موضوع از دو حالت خارج نبود یا خستگی‌های حاصل است و سواس را با مواد غذایی پر می‌کرد یا ‌غذا مسکنی بر مشاجرات خانوادگی بود. غذا دوست همیشگی او شده بود تا جایی که آنقدر وزنش بالا رفت دیگر نمی‌توانست از آن موضوع هویت بگیرد. جملات خوب «کارگر می‌گیریم کارها را انجام بدهد» به «چه کار خاصی انجام می‌دهی»، آب سردی به روی تمام باورهایش شده بود، “او درد می‌کشید“. حالا در ترازنامه دقیق بی‌باکانه می‌بیند.که در واقع آن تشکر نکردن برای شستن و سابیدن‌ها نیست که همه چیز را زیر سوال می‌برد. بلکه این دردی است که از تایید نشدن می‌بیند. حتی وقتی که برای درد دل از حساسیتش نسبت به منشی خانم شوهرش به خواهرش گفت، شنیده بودکه “ناراحت نشو تو هم وزنت بالاست و هم آنقدر غرق تمیزکاری خانه او این مسائل شدی اگر هم حساس شدنت درست باشد شوهرت حق دارد” خیلی وحشتناک بود کاری که روزی هویت “دختر خوب” را به او می داد حالا تبدیل ابزار کشنده‌ای برای زندگی مشترکش شده بود. او به یک زن دوست نداشتنی تبدیل شده بود.

امروز پنج سال است که در انجمن هستم. از آن زن وسواسی دیگر خبری نیست وزن قابل توجهی زمین گذاشتم و می‌توانم دوباره از جا سبک بلند شوم و کارهای خانه را انجام دهم.‌ می‌توانم‌ خودم را دوست داشته باشم، به خودم بیشتر برسم. نگاه می‌کنم می‌بینم همسر بهتری شدم مادر بهتری شدم. دوباره قالی‌ها برق میزنن کابینت برق میزند زندگی در جریان است و با همسر ارتباط بهتری دارم. پسران بزرگ شدند و دوران خاص خودشان را سپری می‌کنند. من در قدم نهم از آن‌ها به خاطر تمام تنبیه‌هایی که به خاطر وسواس من متحمل شده بودند جبران خسارت کردم.

از OA و از شما ممنونم که نه تنها زنده بودن را بلکه زندگی کردن را به من یاد دادید. گاهی برای شوخی همسرم قسمتی از گذشته‌ام را به یادم می‌آورد و با هم به آن دوران می‌خندیم اما مچ دستی که با کوچکترین گرما و سرما درد می‌گیرد یادآور زنی است که با غذا و وسواس به سمت نابودی می‌رفت.

مینا از ایران

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *