از نا امیدی تا پذیرش
از نا امیدی تا پذیرش
من مایک هستم، مردی معمولی از آمریکا. دوازده سال از ازدواجم گذشته بود، اما هرگز بچهدار نشدیم. بارها تلاش کردیم، به پزشکان مراجعه کردیم، دعا کردیم، امیدوار شدیم… اما هر بار با پاسخ منفی روبهرو شدیم. کمکم امیدم را از دست دادم و آنچه در ابتدا غمی ساده بود، به دردی ماندگار تبدیل شد. رابطهام با همسرم سرد شد، لبخندم رنگ باخت و زندگی برایم بیمعنا شد.
برای فرار از این احساس عمیقِ ناکافی بودن، به غذا پناه بردم. غذا شد همدم شبهایم، آرامبخش لحظههایم و راه فرار از دردهایم. چیپس، بستنی، پیتزا.. هر چیزی که میتوانست برای چند دقیقه مرا از واقعیت دور کند. اما صبح که میشد، با حسی سنگین از گناه بیدار میشدم. بدنم سنگینتر میشد، اما دلم سبکتر نه.
تا اینکه یک روز، به طور اتفاقی با برنامهی پرخوران گمنام (OA) آشنا شدم. با تردید به جلسه رفتم و فکر نمیکردم چیزی برایم داشته باشد. اما وقتی به مشارکت دیگران گوش دادم، انگار کسی داشت داستان مرا تعریف میکرد. برای اولینبار، احساس کردم تنها نیستم. آنها کسانی بودند که درست مثل من، برای مقابله با احساساتشان به غذا پناه میبردند.
شروع به کار کردن قدمها کردم. قدم چهارم و پنجم برایم بسیار دشوار بودند، اما وقتی به درون خودم نگاه کردم، تازه فهمیدم چقدر با خودم نامهربان بودهام. باورهای منفیای مانند «من کافی نیستم»، «من لیاقت پدر بودن ندارم»، «من شکستخوردهام» سالها همراهم بودند، و من برای فرار از آنها، به خوردن روی آورده بودم.
در مسیر بهبودی، معنای واقعی «پذیرش» را آموختم. یاد گرفتم که خداوند میتواند از دل تاریکی، راهی تازه پیش پایم بگذارد. با حمایت راهنما و گروه، تصمیم گرفتیم کودکی را به فرزندی بپذیریم. او برکت زندگیمان شد. از گوشت و خون ما نبود، اما از عمق جانم دوستش داشتم.
اکنون میدانم که مشکل اصلی من غذا نبود؛ بلکه واکنشم به احساساتم بود. وقتی آموختم با احساساتم روبهرو شوم و اجازه بدهم خداوند زندگیام را رهبری کند، دیگر نیازی نداشتم با غذا خودم را ساکت کنم.
من مایک هستم، یک پرخور در حال بهبودی. امروز نهتنها پدرم، بلکه مردی هستم که یاد گرفته خودش را دوست داشته باشد.