سکوت
|

سکوت میان آژیرها

پرهیز در جنگ

تجربه پارسی زبانان

دیروز حوالی ساعت ۱۰ صبح، صدای آژیر قرمز تمام محله‌مون رو لرزوند. اول فکر کردم اشتباه می‌کنم، شاید صدای ماشین آتشنشانیه. ولی وقتی صدای انفجارها یکی‌یکی از دور نزدیک‌تر شد، فهمیدم که این واقعی‌یه. تهران، شهر پرهیاهوی من، داشت موشک‌ می‌خورد

همه دویدن سمت زیرزمین. منم با پاهای لرزون، یه بطری آب و کیف کوچیکمو برداشتم و رفتم پایین. زیرزمین پر از آدم بود. یکی دعا می‌خوند، یکی زنگ می‌زد به خانواده‌ش، یکی گریه می‌کرد. من اما فقط یه فکر توی سرم چرخ می‌زد:
«برو یه چیزی بخور، الان وقتشه.»

مثل همیشه، وقتی اضطراب میاد سراغم، ذهنم می‌ره سمت غذا. صدای درونم می‌گفت: «حق داری، این یه شرایط اضطراریه، فقط یه خوراکیه کوچیک، فقط برای آروم شدنه…» ولی اون صدای دیگه، همون صدای مهربونی که از دل جلسات OA یاد گرفته بودم، آروم گفت:
«نه، ما امروز فقط برای امروز پرهیزمونو نگه می‌داریم. خدا رو بخواه، نه خوراکی رو.»

دستمو گذاشتم روی قلبم و زیر لب گفتم: «خدایا، لطفاً کمکم کن. من بدون تو نمی‌تونم.»
شروع کردم نفس عمیق کشیدن. از قدم اول یادم اومد: من عاجزم. از قدم دوم: یه نیروی برتر هست که می‌تونه سلامت عقل بهم برگردونه. و قدم سوم، که اون لحظه مثل یه پناه واقعی بود: من اراده‌م و زندگیمو می‌سپارم به خدا، همون‌طور که او می‌فهمه.

آرامش، نه یه‌دفعه، ولی کم‌کم اومد. حس کردم لازم نیست فرار کنم، لازم نیست خودمو با خوراکی بی‌حس کنم. تنها کاری که باید بکنم، اعتماد به خدا بود.
یکی از خانوم‌ها گفت: «کسی آب داره؟»
بطریمو دادم دستش. اون لبخند زد، و برای اولین بار تو اون لحظه‌ها، لبخندش بهم حس زنده بودن داد.

از زیرزمین که اومدیم بیرون، هوا هنوز بوی دود می‌داد، ولی آسمون داشت باز می‌شد. به خودم گفتم:
«امروز پرهیزمو حفظ کردم. امروز، به‌جای فرار، موندم. امروز با خدا بودم.»
فاطمه_تهران

https://t.me/+YXFwUO6jIGg3NDdk

پرخوران گمنام

وبسایت oa.org

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *