توهم دانایی
|

توهم دانایی

من رِکا هستم، سی و هشت ساله، از بوداپست. سال‌ها گرفتار پرخوری عصبی بودم. چرخه‌ای دردناک که بارها تکرار می‌شد: پر کردن معده با حجم زیادی غذا، و بعد بالا آوردن با حس شرم و شکست. هر بار با خودم می‌گفتم: «این آخرین بار است.» اما در تنهایی و بی‌پناهی دوباره به همان نقطه برمی‌گشتم.

در ظاهر همیشه وانمود می‌کردم که همه‌چیز را می‌دانم. به اطرافیانم می‌گفتم: «لازم نیست چیزی توضیح بدهید، من می‌دانم.» اما حقیقت این بود که پشت این نقاب دانایی، زنی ترسیده و تنها پنهان بود.

یکی از تلخ‌ترین تجربه‌هایم مربوط به رابطه‌ام با دوست‌پسرم بود. او بارها تلاش کرد با من حرف بزند و راهی برای نزدیکی دوباره پیدا کند، اما من به‌جای شنیدن، با غرور تکرار می‌کردم: «من بهتر می‌دانم.» او رفت، و من ماندم با اشک‌ها، معده‌ای پر از غذاهای شیرین و شور، و تکرارِ اجبار به بالا آوردن. آن لحظه‌ها به معنای واقعی کلمه حس می‌کردم در جهنم شخصی خودم زندانی‌ام.

وقتی وارد OA شدم، همان صدای آشنا در گوشم می‌پیچید: «تو نیازی به این جمع نداری، تو خودت می‌دانی.» اما در قدم دوم، حقیقت آرام‌آرام برایم روشن شد: این دانایی‌نمایی، این اصرار بر اینکه همه‌چیز را می‌دانم، مرا از دیگران دور کرده و تنهایی و بیماری‌ام را عمیق‌تر کرده بود.

در جلسات، با گوش سپردن به تجربه‌های دیگران، فهمیدم که من تنها نیستم. آموختم که اجازه بدهم نیرویی برتر، از طریق جمع، مرا هدایت کند. پذیرفتم که نیازی نیست همه‌چیز را بدانم، کافی است آماده یادگیری باشم.

امروز رِکا، دیگر آن زنِ دانایِ تنها نیست. من عضوی از جمع هستم، زنی که در مسیر بهبودی یاد گرفته است سکوت کند، گوش بسپارد و فروتنانه کمک بگیرد. در همین فروتنی است که امید و آرامش تازه‌ای را یافته‌ام

رکا از مجارستان


https://t.me/+YXFwUO6jIGg3NDdk

پرخوران گمنام

وبسایت oa.org

نوشته‌های مشابه

  • از جبهه تا جلسات OA

    #پرهیز_در_جنگ#تجربه_پارسی_زبانان سلام رفقا، من یکی از اعضای OA هستم، اهل آبادان. اسمم مهم نیست؛ چون اینجا ما با اسم کوچیک و دل‌های بزرگ همدیگه رو…

  • حرکت به‌سوی بهبودی

    (:حرکت به سمت بهبودی)وقتی وسوسه سراغم می‌آید، به‌جای غذا خوردن چه کاری می‌توانم انجام دهم؟ اگر کسی در سال ۱۹۹۴ از من این سؤال را…

  • من یک غذاخور عادی نیستم

    سال‌ها تلاش کردم مثل دیگران باشم؛ سر میز غذا آرام بنشینم، سهم کوچکی بردارم، به موقع سیر شوم و قاشقم را کنار بگذارم. اما برای…

  • یک دنیا توقع و  انتظار

    من، مریم، زنی پنجاه‌ساله‌ام، ساکن قاهره هستم. سال‌ها در سکوت، با پرخوری مزمن دست‌وپنجه نرم کرده‌ام؛ عادت ناپسندی که در پس آن، زخم‌هایی عمیق از…

  •  بدون انسولین 

    امروز برای من روزی با حروف قرمز است، یک معجزه. من می ترسم(  که این فقط موقت باشد) اما خوشحالم. بالاخره انسولین رو قطع کردم حدود شانزده ماه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *