داستان من و عشق قدیمیام به غذا
من امیرحسین هستم، یک پرخور بهبودیافته.هر بار که خودم را معرفی میکنم، درونم چیزی نرم میشود؛ انگار یادم میآید که هنوز زندهام، هنوز فرصت دارم، و هنوز خداوندی هست که مرا در مسیر بهبودی نگه داشته است.تا پیش از آشنایی با OA، فکر میکردم مشکلاتم همهچیز هست جز پرخوری.
من بهانههای زیادی داشتم: استرس، کار، خانواده، ژنتیک… اما هیچوقت به ذهنم نرسید که «غذا» خودش میتواند بهتنهایی منبع اسارت باشد.وقتی اولینبار وارد جلسه شدم، نمیدانستم دنبال چه آمدهام، فقط یک چیز را حس کردم: اینجا، جای من است.
حرفهایی که شنیدم، مثل نوری افتاد بر تاریکیهای درونم. همانجا فهمیدم که در تمام این سالها، من با غذایی عاشقانه زندگی کردهام — عشقی بیمارگونه، پر از دلتنگی و وابستگی و عادت.
غذا برای من فقط خوراک نبود.وسیلهای بود برای ابراز محبت، برای آرام کردن درد، برای فراموشی، و گاهی برای حرف نزدن. من با غذا، عشق میورزیدم؛ بیکلمه، بیصدا، با لقمههایی که میخواستند جای خالی درونم را پُر کنند.
یادم هست یک شب مهمان داشتیم. من و همسرم با شوق، چند مدل غذا پختیم. سفرهای پهن کردیم در حد بیست نفر، اما فقط پنج نفر آمدند. وقتی به ظرفهای پر نگاه کردم، دلم خالی شد.
همانجا فهمیدم چقدر از «محبت کردن» را اشتباه یاد گرفتهام. من خیال میکردم هرچه بیشتر غذا بدهم، عشق بیشتری بخشیدهام؛ اما در واقع داشتم ترس، کمبود و نیاز به تأیید را میپوشاندم.
در قدم ششم فهمیدم ریشه این رفتارها باورهاییست که از کودکی با من مانده. در خانه ما همیشه بهترین غذاها برای مهمان پخته میشد. من خیال میکردم اگر کسی سه نوع غذا برایم بگذارد، یعنی دوستم دارد، و اگر یک غذای ساده بگذارد، یعنی برایم ارزشی قائل نیست.
سالها با همین باور زندگی کردم، تصمیم گرفتم، و رنج کشیدم.حالا دارم یاد میگیرم باورهایم را بازنویسی کنم. گاهی این کار مثل نوشتن روی کاغذیست که از قبل پر از جملههای اشتباه است. کلمات جدید، روی کلمات قدیمی میافتند، تار و روشن میشوند، اما هنوز قابل خواندناند. درونم جنگی میان باورهای کهنه و تازه برپاست، اما حالا فرقش این است که من آگاهانه در این جنگ ایستادهام.در OA یاد گرفتم که عشق، در سکوت هم شنیده میشود.
نیازی نیست با خوراک زیاد یا سفرههای پر ثابتش کنم. یاد گرفتم که اگر با جسمم به صلح برسم، با نیروی برترم هم ارتباطی زندهتر دارم. دیگر به جسمم تازیانه نمیزنم؛ نه با رژیم، نه با پرخوری، نه با احساس گناه. حالا به او گوش میدهم، به اندازه نیازش خوراک میدهم، و اجازه میدهم خداوند از میان این جسم، از میان این حضور، با من حرف بزند.
برای من معجزه فقط ترک پرخوری نیست. معجزه، آرامشیست که آرامآرام درون خانوادهام جاری شده. همسرم و دخترم هم به انجمن آمدهاند و گاهی کنار هم جلسات را گوش میکنیم. ما هنوز اشتباه میکنیم، هنوز گاهی پرخوری میکنیم، اما دیگر تنها نیستیم، و دیگر شرم نداریم.
گاهی به خودم میگویم:«امیرحسین، یادت نرود که همین آگاهی، همین توقفهای کوتاه میان لقمهها، همین بخشش خودت… اینها معجزهاند.»و من هر روز دوباره به خداوند میگویم:سپاس که اجازه دادی در جمعی باشم که مرا یادم میاندازد:آزادی، نه در ترک غذا، که در رهایی از ترس و دروغ است.
امیر حسین _ ایران اردیبهشت ۱۴۰۳
کانال نشریه راه زندگیhttps://t.me/+YXFwUO6jIGg3NDdk