قهوهی تلخِ بیداری
روایت اِما
اسمم اِماست.
پنج ساله که در OA پرهیز دارم.
حداقل این چیزی بود که همیشه با اطمینان میگفتم.
وقتی وارد این برنامه شدم، اوضاعم بههمریخته بود. پرخوریهای شبانه، پنهانکاری، خجالت از ظرفهای خالی که یواشکی ته سطل زباله قایم میکردم. غذایی که قرار بود آرومم کنه، منو از درون تکهتکه میکرد.
انجمن OA به من نظم داد.
لیست غذا.
ساعت غذا.
تماس تلفنی.
جلسه.
و من شکوفا شدم—حداقل از بیرون.
وزنم ثابت شد.
اعتماد خانوادهام برگشت.
رئیسم منو جدیتر گرفت.
خودم… خودم رو «موفق» میدیدم.
دیگه اون پرخور بیاختیار نبودم.
یا حداقل اینطور فکر میکردم.
با گذشت زمان، صدای ظریف توی ذهنم شکل گرفت:
«ببین، تو فرق داری.»
«تو اونقدرها هم بیمار نیستی.»
«این حرفها بیشتر برای بقیهست.»
راستش، از شنیدن تجربههایی که هنوز بوی آشفتگی میداد، کمی فاصله گرفته بودم. فکر میکردم مال سالهای اول منه.
من الان توی یه مرحلهی بالاترم.
مرحلهی عقلانیت.
قهوه؟
قهوه همیشه باهام بود.
صبح، قبل از دعا.
بین جلسات کاری.
بعد از غذا، برای اینکه «کنترل» داشته باشم.
یه همراه بیخطر، بهظاهر.
اون شبِ جلسه، خسته بودم. دیر رسیدم. صندلیهای فلزی تقریباً پر شده بود. بوی قهوه و کاغذ و کمی ناامیدی توی هوا پخش بود—همون بوی آشنای جلسات.
لیوان قهوه رو گرفتم و نشستم.
زنی داشت تجربه میگفت. صدایش لرزش نداشت، اما عمیق بود. از اون لرزشهای نمایشی خبری نبود.
گفت سالها فکر میکرده پرهیز یعنی فقط «غذا».
بعد مکث کرد و گفت:
«راهنمام یه روز بهم گفت: اگه میتونی قهوه رو کنار بذاری، امتحان کن.»
انگار کسی چراغ رو مستقیم انداخت توی صورتم.
اولش مقاومت کردم.
توی ذهنم گفتم: «این افراطه.»
«قهوه که غذا نیست.»
«این دیگه وسواسه.»
اما جمله بعدیاش منو گرفت:
«من اونجا فهمیدم مسئله این نیست که چی میخورم؛ مسئله اینه که به چی تکیه میکنم.»
تمام جلسه، دستم دور لیوان قهوه سفتتر شد.
اون شب، به درگیریهام با غذا فکر کردم.
به سالهایی که غذا تنها دوستم بود.
به OA که بهم یاد داد تنها غذا نخورم، تلفن بزنم، بنویسم، دعا کنم.
به دستاوردهایی که واقعی بودن:
صداقت.
خدمت.
نشستن کنار تازهوارد بدون حس برتری.
اما یه جاهایی…
هنوز چیزی رو نگه داشته بودم.
فرداش، تصمیم گرفتم فقط امتحان کنم.
نه عهد.
نه قهرمانبازی.
فقط کنار گذاشتن قهوه.
روز اول، سردرد.
روز دوم، عصبانیت.
روز سوم، هوس غذاهایی که سالها سراغشون نرفته بودم.
نه بهخاطر گرسنگی—بهخاطر خلا.
اونجا بود که ترسیدم.
چیزی که فکر میکردم «انتخاب»ه، تبدیل شد به نیاز.
چیزی که فکر میکردم «کنترل»ه، شروع کرد به داد زدن.
من میتونستم غذا رو وزن کنم،
اما نمیتونستم بیقهوه آرام باشم.
اون لحظه فهمیدم:
من غذاخور عادی نیستم.
نه چون ضعیفم
بلکه چون بیماری من شکل عوض میکنه.
پنج سال طول کشید تا اینو ببینم.
نه با لغزش.
نه با پرخوری.
با قهوه.
و شاید برای اولین بار، بهجای اینکه به گذشتهام افتخار کنم،
به امروز نیازمند شدم.
اون روز فهمیدم OA فقط جایی نیست که یاد بگیرم «درست غذا بخورم».
جاییه که یاد میگیرم به چیزی بزرگتر از خودم تکیه کنم
نه به قهوه،
نه به کنترل،
نه حتی به پنج سال پرهیز.آن روز، بیماری من برگشت.
و همون روز، بهبودیام عمیقتر شد.
